درس شصت و هشتم تا هفتاد و يكم
تفسير آيه «ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين»
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين».
(آيه يكصد و نود و ششم، از سوره اعراف: هفتمين سوره از قرآن كريم).
«بدرستى كه ولى من خداست، آن كسى كه كتاب را فرو فرستاده است، و او ولايت صالحان را دارد».
بازگشت به فهرست
آيات دالّه بر انحصار ولايت در خداوند عزّوجلّ
آياتى در قرآن كريم داريم كه ولايت را منحصر به خداوند ميداند، و بدون هيچ گونه استثنائى، در بسته و سربسته ولايت را از آن خدا قرار ميدهد. مانند آيات زير:
«قل اغير الله اتخذ وليا فاطر السموات و الارض و هو يطعم و لا يطعم قل انى امرت ان اكون اول من اسلم و لا تكونن من المشركين». (آيه 14، از سوره 6: انعام)
«بگو (اى پيامبر) آيا من براى خودم وليى غير از خداوند بگيرم، در حاليكه او آسمانها و زمين را آفريده است؟!و او غذا ميدهد، و كسى به او غذا نميدهد؟!بگو من مامور شدهام كه: اولين كسى باشم كه به اين خدا ايمان آورده و تسليم شده باشد!و البته البته از مشركان به خدا مباش».
در اين آيه ميبينيم ولايت را ملازم با آفرينش آسمانها و زمين، و واجب الوجود بودن ذات حق ميگيرد، كه عالم را طعام و رزق ميدهد، و خود به هيچ گونه روزى نميخورد، پس ولايت در انحصار خداوند است. «ام اتخذوا من دونه اولياء فالله هو الولى و هو يحيى الموتى و هو على كل شىء قدير». (آيه 9، از سوره 42: شورى)
«آيا ايشان غير از خداوند، براى خود اوليائى گزيدهاند، پس خداوند است كه اوست فقط ولى، و اوست كه مردگان را زنده ميكند، و او بر هر چيزى تواناست».
«و هو الذى ينزل الغيث من بعد ما قنطوا و ينشر رحمته و هو الولى الحميد». (آيه 28، از سوره 42: شورى)
«و اوست آنكه باران را پس از آنكه از بارش آن نااميد شدند، فرو ميفرستد، و رحمتخود را ميگسترد، و اوست كه صاحب ولايت است، و محمود و مورد ستايش».
«و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير» (آيه 107، از سوره 2: بقره و آيه 22 از سوره عنكبوت: 29، و آيه 31 از سوره 42: شورى)
«و از براى شما غير از خداوند، هيچ صاحب ولايتى، و هيچ يار و معينى نيست».
در تمام اين آيات و آيات ديگرى از قرآن، ميبينيم كه ولايت را از صفات مختصه حضرت بارى عز و جل، و ولى را از اسماء مختصه او ميداند.
و از طرفى ميبينيم در آياتى ولايت را به غير خدا هم نسبت ميدهد مانند:
«و ان تظاهرا عليه فان الله هو مولاه و جبريل و صالح المؤمنين و الملائكة بعد ذلك ظهير». (آيه 4 از سوره 66: تحريم)
«و اگر شما دو نفر (عائشه و حفصه) بر عليه پيغمبر قيام نموده و در اين غلبه پشتبه پشتيكديگر دهيد، و با هم معين و همداستان شويد، پس خداوند ولى پيغمبرش ميباشد، و جبرئيل و صالح المؤمنين (على بن ابيطالب) ولى پيغمبرش ميباشند، و فرشتگان نيز علاوه كمك كار و يار و ياور او خواهند بود».
در اين آيه مباركه جبرائيل و امير المؤمنين عليه السلام را به خداوند ضميمه نموده و آنها را ولى رسول الله قرار داده است.
«انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون». (آيه 55، از سوره 5: مائده) «اين است و جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول خدا و كسانيكه ايمان آوردهاند، آنانكه اقامه نماز ميكنند، و اعطاء زكات در حال ركوع مينمايند».
در اين آيه نيز علاوه بر ولايتخداوند، ولايت رسول خدا و ولايت امير المؤمنين عليه السلام را كه در حال ركوع انگشترى خود را به صدقه و زكات دادند معين ميكند. براى حل اين مسئله و حل اين اختلافى كه به صورت ظاهر اختلاف به نظر ميرسد، جواب همان است كه در موارد عديده دادهايم، و آن اين است كه: صفات حضرت بارى براى خداوند بالاصاله است، و براى غير خداوند بالتبع، خداوند نور است و ديگران پرتو و شعاع، خداوند نور است و غير خدا سايه.
و عليهذا هيچ تنافى نيست، زيرا ولايت رسول الله و امير المؤمنين هم به ولايتخداست، و از خداست.
و نظير اين مسئله در قرآن كريم بسيار است، از جمله آن كه ميگويد:
«ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا» (آيه 139، از سوره 4: نساء) «آيا ايشان در نزد آنان (كافران) عزت ميجويند؟عزت تمام اقسام و مراتبش اختصاص به خدا دارد».
«من كان يريد العزة فلله العزة جميعا» (آيه 10، از سوره 35: فاطر) «هر كس عزت ميخواهد، بداند كه تمام مراتب و درجات عزت، اختصاص به خدا دارد.
در عين حال ميگويد: «و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لا يعلمون». (آيه 8، از سوره 63: منافقون)
«عزت اختصاص به خدا و رسول خدا و مؤمنين دارد، و ليكن منافقين نميدانند».
عزت خداوند مال خداست و ذاتى اوست، و عزت رسول خدا و مؤمنان، از خداست و نسبتبه آنها عرضى است. همچنين لايتبراى خداوند ذاتى است، و براى غير او عرضى است. همچون چهره و صورت صاحب صورت كه براى خود او ذاتى است، و براى آئينهاى كه در آن مينگرد عرضى است.
كسى نميتواند شكل و صورت را از خودش بگيرد، ولى ميتواند در آئينه نظر كند و صورتش در آن منعكس گردد، و ميتواند صورت خود را از آئينه بردارد، و در اين حال ديگر صورتى در آن ديده نميشود.
بازگشت به فهرست
ولايت عين توحيد بوده و براي قوام عالم ضروري است
ولايتخداوند از صفات و اسماء، لازمه ذات اوست، و بالاصالة و الحقيقة ميباشد، ولى ولايت كليه و عامه و مطلقه الهيه رسول الله و ائمه طاهرين سلام الله عليهم تبعى و عرضى است، و مرآتى و آيتى است، از خداست كه در اين آئينههاى تابناك و آيات درخشان، نمودار شده و تجلى كرده است.
بدون ولايت، عالم تحقق و قرار ندارد، و وجود و ثبات ندارد، بلكه معدوم و نابود است.
زيرا نزول نور هويت الهيه در اسم الله و ساير صفات جمال و جلال بواسطه انعكاس نور ذات و آئينههاى مختلف است، تا در عالم امكان كثرت پديد آيد، و موجودات بهم رسند، و حادث به قديم مربوط گردد، و اين امر بدون ولايت محال است.
همچنانكه خلق و مخلوقيت، بدون صفتخلاقيت و اسم خلاق خدا، و مرزوق و مطعوم، بدون صفت رازقيت و طاعميتخدا محال است، و معلوم بدون علم، و رحمتبدون رحمن و رحيم محال است، همچنين ايجاد و پرورش موجودات، بدون ولايت محال است، زيرا كه ايجاد و احياء و اماته و تربيت، همه در ظل اسم و صفت ولى و ولايت است، و بدون آن امكان تحقق ندارد.
ولايت در هر موجودى هست، بحسب سعه و ضيق هويت وجودى آن موجود. زيرا ولايت عبارت است از عدم حجاب و فاصله بين خلق و خالق، و تا حجاب و فاصلهاى باشد، خلقت ممتنع است.
پس هر موجودى از يك پر كاه گرفته تا كوههاى استوار، و از ذره گرفته تا خورشيد و منظومه آن، همه با ولايت است، يعنى با ربط محض با خداوند قادر و ايجاد كننده و عالم و روزى دهنده.
غاية الامر موجودات ضعيف در تحت ولايت موجودات قوىتر، و آنان نيز در تحت ولايت موجودات قويتر، تا برسد به جائيكه ولايت كليه الهيه و مطلقه و عامه آن در زير اين صفت و اسم، تمام موجودات را به وجود ميآورد، و روزى ميدهد، و حيات و ممات ميبخشد، و علم، و سمع، و بصر، و قدرت افاضه ميكند.
لازمه خلقت همه موجودات كثيره، با اختلاف مرتبه و درجه آنها در وجود، ارتباط با ولايت كليه است، كه از هر جهتسعه و احاطهاش بيشتر، و قدرتش گستردهتر، و تناهى او وسيعتر است.
و آن را اول ما خلق الله گويند، كه حجاب اقرب و آئينه تمام نمي ذات و صفات جمال و جلال حضرت اوست-جل و علا. و عالم كثرت از ملك و ملكوت، و عقول، و نفوس، و عالم طبع، از آنجا شروع ميشود، و به وسيله گسترش ولايت در شبكههاى مختلف عالم امكان، به تدريج از بالا به پائين، و از قوى به ضعيف، و از وسيع به ماهيت ضيق و تنگ، موجودات لباس وجود و هستى در برمينمايند.
آن اول ما خلق الله كه آئينهاش از همه موجودات گستردهتر، و فراختر و وسيعتر استبطوريكه بدون هيچ كم و كاستى ميتواند از ذات و صفات حكايت كند آن ولايت مطلقه و كليه است، زيرا بنا به فرض، حجاب اقرب، و نزديكترين موجود از نظر قرب به ساحت اقدس كبريائى است.
و فرق او با خود ذات بارى تعالى، همين است كه او عرضى و مجازى است، و ذات اقدس، ذاتى و حقيقى. چون غير از ذات خداوندى، در عالم وجود هيچ مؤثرى نيست. و عليهذا آن اول ما خلق، فرقش با ساير موجودات آن است كه سعه و گسترشش بسيار است، نه آنكه از خود هستى دارد، چنين نيست.
همه موجودات از اول ما خلق تا آخرين درجه ماهيات ضعيفه و كثيفه امكانيه همه فقير و نيازمند به خدا هستند، بلكه عين فقر و نفس نياز و احتياجند. روح الامين و ساير فرشتگان مقرب نيز اينچنيناند، و هيچ چيز در عالم امكان، از اين قاعده مستثنى نيست، و غير از ذات واجب الوجود همه ممكن الوجودند.
اول ما خلق الله در عين آنكه از همه موجودات عالم پرورندهتر، و قادرتر است، باز آئينه است. آئينه وسيعتر و نشان دهندهتر، و كاملتر است. و هيچ گاه صفت آيتيت و مرآتيت از آن جدا نخواهد شد.
پس ولايت كليه الهيه، عين ولايتخداست، اصل يكى است، در خداوند اصالت دارد و در ولى، تبعيت دارد. خدا خود را نشان ميدهد، و ولى، خدا را نشان ميدهد.
و عياذا بالله كسى مپندارد كه: ولايت، به اعطاء خدا و استقلال در وجود ولىالله است، اين كلام غلط و عين شرك است.
ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است
دانه فلفل سياه و خال مهر و يان سياه هر دو جان سوزند اما اين كجا و آن كجا؟
شكر مازندران و شكر هندوستان هر دو شيرينند اما اين كجا و آن كجا؟
از اينجاست كه در «نهج البلاغه» در نامه 28 از باب رسائل كه امير المؤمنين عليه السلام به معاويه مينويسند در ضمن آن ميگويند: فانا صنائع ربنا و الناس بعد صنائع لنا «ما دست پروردگان پروردگارمان هستيم، و مردم پس از اين دست پروردگان ما هستند»[1].
مجلسى رحمة الله عليه در ج 8 از ط كمپانى در ص 536 از «بحار الانوار» گويد: «اين گفتار مشتمل بر اسرار عجيبهاى است از غرائب شان آنها كه عقول از ادراك آن عاجز است و ما به قدر توان خود مقدارى كه ميتوانيم اظهار كنيم، بيان ميكنيم، پس ميگوئيم: صنيعة الملك من يصطنعه و يرفع قدره. و منه قوله تعالى: «و اصطنعتك لنفسى»اى اخترتك و اخذتك صنيعتى لتتصرف عن ارادتى و محبتى «دست پروده پادشاه و سلطان به كسى گويند كه او را براى خودش تربيت ميكند، و ارزش او را بالا ميبرد، و از اين قبيل است گفتار خداوند تعالى، به حضرت موسى كه: من تو را براى خودم پروردهام، يعنى من تو را براى خودم اختيار كردهام و دست پرورده خودم قرار دادهام تا بدينجهت، تو هر كار كه ميكنى از روى اراده من و محبت من باشد.
پس معنى و مفاد گفتار امير المؤمنين عليه السلام اين ميشود كه: هيچ بشرى بر ما نعمتى ندارد بلكه فقط خداوند است كه بر ما نعمت ارزانى داشته است. پس بين ما و خداوند هيچ واسطهاى نيست، و مردم بتممي و همگى دست پرورده ما هستند و بنابر اين، ما واسطه بين مردم و بين خدا هستيم».
و ابن ابى الحديد در شرح «نهج البلاغه» ط بيست جلدى در ج 15، ص 194 گويد: «اين كلام عظيمي است كه بر هر گفتارى برترى و تفوق دارد و معنايش بر هر معنائى برترى و تفوق دارد، و صنيعة الملك من يصطنعه و يرفع قدره. حضرت ميفرمايد: هيچ يك از افراد بشر بر ما نعمتى ندارند، بلكه خداوند است كه بر ما نعمتبخشيده است پس بين ما و بين خدا واسطهاى نيست، و مردم جملگى مصنوعات و دست پروردگان ما هستند. و بنابر اين ما واسطه بين آنها و بين خدا هستيم، و اين مقام مقام جليلى است كه ظاهرش همانست كه ذكر شد و باطنش اين است كه آنان بندگان خدا هستند و مردم بندگان ايشان ميباشند-انتهى».
و شيخ محمد عبده در پاورقى ص 32 گويد: آل النبى اسراء احسان الله عليهم و الناس اسراء فضلهم بعد ذلك «آل پيغمبر اسيران احسانى هستند كه خدا به آنها كرده است، و مردم اسيران فضلى هستند كه اهل بيتبر آنها كردهاند».
ولايت كليه آلهيه از نقطهنظر صفت و اسم خدا ولايت است، اما از اين جهت اگر رفع يد كنيم، نه آنكه ولايت نيست، بلكه صرف نيستى و صفر و معدوم و تباه است.
بازگشت به فهرست
ولايت وليّ خدا همچون صورت و نقش ولايت كليّة الهيه است
ولايت كليه و مطلقه همانطور كه در سلسله تكوين و ايجاد تمام اثر را دارد، همانطور در ناحيه صعود و وصول نيز تمام اثر را دارد. يعنى كسى به معرفت و قرب ذات اقدس حق نميرسد، مگر از اين آئينه و اين آيتبزرگ. زيرا بنا به فرض، آئينه بزرگ است، و چون جمال محبوب و معرفت معبود، بدون آئينه و حجاب براى سالك در وهله اول امكانپذير نيست، و نور و تشعشع ذات، ديده هر بيننده را كور، و او را به ديار ضلال ميفرستد، بنابر اين وصول به اين آئينه و شرطيت آن براى سير در مراحل معرفت، از الزم لوازم است. خورشيد را نميتوان ديد، و ليكن در آئينه ميتوان ديد.
چقدر خوب و روشن اين حقيقت را عارف معروف: شيخ محمود شبسترى بيان كرده است:
نگنجد نور ذات اندر مظاهر كه سبحات جلالش هست قاهر
در آن موضع كه نور حق دليل است چه جاى گفتگوى جبرئيل است؟
بود نور خرد در ذات انور بسان چشم سر در چشمه خور
چه نسبتخاك را با عالم پاك كه ادراكست عجز از درك ادراك
در اين مشهد كه انوار تجلى است سخن دارم ولى ناگفتن اولى است
اگر خواهى كه بينى چشمه خور ترا حاجت فتد با چشم ديگر
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب توان خورشيد تابان ديد در آب
ازو چون روشنى كمتر نمايد در ادراك تو حالى ميفزايد
عدم آئينه هستى است مطلق كز و پيداست عكس تابش حق
عدم چون گشت هستى را مقابل در او عكسى شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت ازين كثرت پديدار يكى را چون شمردى گشتبسيار
عدد گر چه يكى دارد بدايت و ليكن نبودش هرگز نهايت
عدم در ذات خود چون بود صافى وزو با ظاهر آمد گنج مخفى
حديث كنت كنزا را فرو خوان كه تا پيدا ببينى گنج پنهان
عدم آئينه، عالم عكس، و انسان چو چشم عكس در وى شخص پنهان
تو چشم عكسى و او نور ديده است بديده ديده را ديده كه ديده است؟
جهان انسان شد و انسان جهانى ازين پاكيزهتر نبود بيانى
چو نيكو بنگرى در اصل اين كار هم او بيننده، هم ديده است، و ديدار
حديث قدسى اين معنى بيان كرد فبى يسمع و بىيبصر عيان كرد [2]
و از آنچه گفته شد، ضرورت مقام ولايت در عالم تكوين، و ضرورت آن براى صعود و رسيدن به مقام توحيد و عرفان خداوند، جاى شبهه و اشكال نيست، و اما ولايت رسول خدا و ائمه معصومين سلام الله عليهم اجمعين، از آثار و خصائص آنان و تطبيق آن كليات مذكوره با احوال عرفانى و ملكات الهى ايشان مشهود و ظاهر است، و اين فقط از دو راه است:
اول-از نصوصى كه از مقام ولايت مسلمه رسيده است، و دوم-از معجزات و كراماتى كه از خصوص ولى خدا ميتواند سر زند، و از غير واجد مقام ولايت، محال است، همچون احياء مردگان.
شيخ جليل محمد بن حسن حر عاملى-عامله الله برحمته-كتابى نفيس و پر ارزش در اين باب نگاشته به نام: اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات و براى رسول خدا و يكايك از ائمه دوازدهگانه و خلفاى به حق آن پيامبر عزيز، در فصول جداجدا، از دو راه معجزه و نص وارد، ولايت و امامت آنان را اثبات ميكند، جزاه الله عن الاسلام و الولاية خير الجزاء.
و نيز مرحوم محدث سيد هاشم بحرانى تغمده الله برحمته-كتابى نفيس و ارزشمند به نام مدينة المعاجز در معجزات آن سروران، و غاية المرام در خصوص ولايت امير المؤمنين عليه السلام نوشته كه حقا از تمجيد و تحسين مستغنى است، و كتاب غاية المرام از مفاخر شيعه، و در عالم علم و ادب شيعه از نقطه نظر جامعيتبىنظير است.
بازگشت به فهرست
حديث سلسلة الذهب دربارة ولايت
بارى براى لزوم ولايت و شرطيت آن، در مسير راه عرفان و توحيد حضرت رب العزة، روايتشريف سلسلة الذهب كه در صدور آن از حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليهما السلام هيچ جاى شبه و ترديد نيست، و نيز در دلالت آن بر لزوم ولايتشبههاى نيست، زيرا نص در اين شرطيت است را در اينجا ميآوريم. و سپس به حول الله و قوته در پيرامون آن بحث ميكنيم:
در كتاب «كشف الغمة» على بن عيسى اربلى گويد: جامع اين كتاب كه فقير به سوى خداست، چنين ميگويد كه: من نقل ميكنم از كتابى كه اسم آن فعلا در خاطرم نيست، مطلبى را كه عين عبارات آن چنين است:
روايت كرد مولاى سعيد، امام دنيا و عماد دين: محمد بن ابى سعد بن عبد الكريم وزان در ماه محرم 596 كه صاحب كتاب «تاريخ نيشابور» در تاريخ خود آورده است كه:
چون حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام در آن سفرى كه به فضيلتشهادت نائل آمد، داخل در شهر نيشابور شد، بر روى كجاوهاى بود كه عبارت بود از نشيمنگاهى بر روى قاطرى سپيد رنگ كه در سپيدى آن خطوط و نقوش سياهى بود (بغلة شهباء) و آن نشيمنگاه هودجى بود از نقره خالص.
و چون از بازار ميگذشت دو نفر عالم بزرگوار و پيشواى علم و حديث كه از جهت فن حديثبه مرتبه حافظ رسيده بودند: ابو زرعة و محمد بن اسلم طوسى رحمهما الله به آن حضرت برخورد كردند، و عرض كردند:
اى آقا و سيد بزرگوار!واى پسر امامان و سادات بزرگوار!اى امام واى پسر امامان!اى جوهره سلاله طاهره رضيه!واى خلاصه زاكيه نبويه!تو را به حق پدرانبزرگوارت كه پاكترين افراد بشر بودهاند، و به حق نياكان گراميت كه مكرمترين مردم بودند، سوگند ميدهيم كه: چهره و سيماي ميمون و مباركت را به ما نشان دهى!و براى ما حديثى از پدرانت، از جدت روايت كنى، تا بدينوسيله ما پيوسته در ياد تو باشيم.
حضرت دستور دادند، كه بغله و كجاوه را نگه دارند، و پرده هودج را بالا زنند.
در اين حال چشمان مسلمين به طلعت مبارك و ميمون او روشن شد، و دو طره گيسوان او از دو طرف مانند دو طره گيسوان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آويزان بود، و تمام اصناف و گروههاى مختلف مردم همه ايستاده بودند.
بعضى صيحه و فرياد ميزدند، و بعضى گريه ميكردند، و بعضى لباس خود را پاره مينمودند، و بعضى در خاك ميغلطيدند، و بعضى دهانه و لجام قاطر را ميبوسيدند، و بعضى گردنهاى خود را بلند كرده، تا داخل، هودج را كه سايبانش پس رفته بود ببينند، و اين هياهو و غوغا تا نيمه روز به طول انجاميد، و اشكهاى مردم همچون نهرها جارى شد، و ديگر صداها آرام گرفت، و پيشوايان و قاضيان فرياد ميكشيدند: معاشر الناس اسمعوا، و عوا، و لا تؤذوا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى عترته، و انصتوا.
«اى مردم گوش فرا دهيد، و حفظ كنيد و بگيريد، و رسول الله را در عترت او ميازاريد، و همگى ساكتشويد».
در اينحال حضرت رضا عليه السلام اين حديث را املاء كردند، در حاليكه بيست و چهار هزار قلمدان غير از دواتهائى كه مردم با خود داشتند، از كمرها و جيبها بيرون آورده و مينوشتند.
و آن كسانى كه گفتار حضرت را به مردم ميرسانيدند، و با صداى بلند بازگو ميكردند: ابو زرعة رازى و محمد بن اسلم طوسى بودند، رحمة الله عليهما.
حضرت فرمودند: حديث كرد براى من پدرم: موسى بن جعفر كاظم كه گفت: حديث كرد براى من پدرم: جعفر بن محمد صادق كه گفت: حديث كرد براى من پدرم: محمد بن على باقر كه گفت: حديث كرد براى من پدرم: على بن الحسين زين العابدين كه گفت: حديث كرد براى من پدرم: حسين بن على شهيد ارض كربلاء كهگفت: حديث كرد براى من پدرم امير المؤمنين على بن ابيطالب شهيد ارض كوفه كه گفت: حديث كرد براى من برادرم و پسر عمويم محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم كه گفت: حديث كرد براى من جبرئيل عليه السلام قال: سمعت رب العزة سبحانه و تعالى يقول:
كلمة لا اله الا الله حصنى، فمن قالها دخل حصنى، و من دخل حصنى امن من عذابى، صدق الله سبحانه و صدق جبرئيل و صدق رسوله و صدق الائمة عليهم السلام [3]. كه گفت من از حضرت رب العزة سبحانه و تعالى شنيدم كه ميگفت:
«كلمه لا اله الا الله قلعه و دژ مستحكم من است، و هر كس آن را بگويد، در اين دژ وارد ميشود، و هر كس در اين دژ وارد شود، از عذاب من در امان است.
خداوند سبحانه راست گفت، و جبرئيل راست گفت، و پيامبر خدا راست گفت، و امامان راست گفتند».
اين حديثشريف را به همين كيفيت محدث قمي در «سفينة البحار» از «كشف الغمة» ذكر ميكند [4]، و ابن صباغ مالكى در «فصول المهمة» ذكر كرده است [5]و محدث امين سيد محسن جبل عاملى در «اعيان الشيعة» آورده است [6]
بازگشت به فهرست
حديث سلسلة الذهب بنا به نقل قدماي اصحاب
و ليكن اصل اين حديث را مرحوم صدوق در «معانى الاخبار» و «عيون اخبار الرضا» و كتاب «توحيد» آورده است و شيخ طوسى در «امالى» و شيخ حر عاملى در «جواهر السنية» با الفاظ مختلف روايت كردهاند، و با اسناد متفاوت آوردهاند، و ما اينك عين آنچه را كه در اين كتب آمده است ذكر ميكنيم:
1-در «معانى الاخبار» ص 370 از محمد بن موسى بن متوكل، از ابو الحسين محمد بن جعفر اسدى، از محمد بن حسين صوفى، از يوسف بن عقيل، از اسحاق بن راهويه، عين سند حديث را روايت كرده است، تا آنكه ميگويد: سمعت الله عز و جل يقول: لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن[من]عذابى، فلما مرت الراحلة نادان: بشروطها و انا من شروطها. «شنيدم خداوند عز و جل ميگفت: كلمه لا اله الا الله قلعه من است، پس هر كه در آن قلعه وارد شود، از عذاب من در امان است، و چون كجاوه به راه افتاد، حضرت با صداى بلند به ما گفتند: به شروط كلمه لا اله الا الله، و من از شروط آن هستم».
و عين اين حديث را مرحوم صدوق در كتاب «ثواب الاعمال» ص 7 آورده است.
2-در «معانى الاخبار» ص 371 از محمد بن حسن قطان، از عبد الرحمن بن محمد حسينى، از محمد بن ابراهيم بن محمد فزارى، از عبد الله بن بحر اهوازى، از ابو الحسن على بن عمرو، از حسن بن محمد بن جمهور، از على بن بلال، از حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام، با همان سند، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، از جبرئيل از ميكائيل از اسرافيل از لوح از قلم روايت كرده است كه:
يقول الله تبارك و تعالى: ولاية على بن ابيطالب-صلوات الله عليه-حصنى فمن دخل حصنى امن نارى.
«خداوند تبارك و تعالى ميگويد: ولايت على بن ابيطالب-صلوات الله عليه-قلعه من است و هر كس داخل در قلعه من گردد، از آتش من در امان است».
اين حديث را در «جواهر السنية» ص 225 از صدوق در «امالى» نقل كرده است، ولى راوى حديث را احمد بن حسن گفته است».
3-در «عيون اخبار الرضا» ص 315 عين حديثى را كه در «معانى الاخبار» ص 370 نقل كرده است از محمد بن موسى بن متوكل بدون كم و بيش نقل كرده است، و فقط در سه مورد بسيار جزئى كه ابدا ربطى به اختلاف در معنى ندارد، تفاوت دارد، اول آنكه در سلسله روات، محمد بن حسين صولى گفته است، دوم آنكه گفته است: سمعت الله جل جلاله، سوم گفته است: امن من عذابى و لفظ من را در متن قرار داده، و نسخه بدل نياورده است.
و در «عيون اخبار الرضا» ص 313 و ص 314 اين حديث را با مختصر اختلافى به سه سند ديگر نقل كرده است، و آنها به قرار ذيل هستند:
4-از ابو سعيد محمد بن فضل بن محمد بن اسحاق مذكر نيشابورى در نيشابور، ازابو على حسين بن على خزرجى انصارى سعدى، از عبد السلام بن صالح ابو صلت هروى كه گفت: من با على بن موسى الرضا عليهما السلام در نيشابور بودم، و او بر بغله شهباء سوار بود كه محمد بن رافع، و احمد بن حارث، و يحيى بن يحيى، و اسحق بن راهويه، و عدهاى از اهل علم، لگام قاطر آن حضرت را در مربعة گرفتند و گفتند:... در اينجا حديث را با همان سلسله سند بيان ميكند. تا ميرسد، به جبرئيل كه ميگويد:
قال الله جل جلاله: «انى انا الله لا اله الا انا فاعبدونى، من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل فى حصنى، و من دخل فى حصنى امن من عذابى».
«خداوند جل جلاله ميگويد: به درستى كه حقا من هستم خداوند، كه هيچ معبودى جز من نيست، پس مرا بپرستيد. هر كدام از شما با شهادت مخلصانه به لا اله الا الله در نزد من آيد، داخل در قلعه من ميشود، و هر كس داخل در قلعه من شود. از عذاب من در امان است».
5-از ابو الحسين محمد بن على بن شاه فقيه مرورودى، در خانه خودش در مرورود، از ابو القاسم عبد الله بن احمد بن عباس عامر طائى در بصره، از پدرش از حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام، و همينطور با همان سند روايت را ذكر ميكند تا آن كه ميگويد:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يقول الله جل جلاله: لا اله الا الله حصنى، فمن دخله امن من عذابى.
6-از ابو نصر احمد بن حسين بن احمد بن عبيد ضبى، از ابو القاسم محمد بن عبيد الله بن بابويه كه مردى صالح بود، از ابو محمد احمد بن محمد بن ابراهيم بن هاشم حافظ، از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر سيد محجوب كه امام عصر خود در مكه بود، از پدرش على بن محمد نقى، از پدرش: محمد بن على تقى، از پدرش على بن موسى الرضا عليهما السلام، تا به همين سند ميرسد، تا آن كه ميگويد:
قال الله سيد السادات جل و عز: انى انا الله لا اله الا انا، فمن اقر لى بالتوحيد دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى.
«خداوند كه آقاى بزرگان است جل و عز ميگويد: حقا من خداوند هستم، كه هيچ معبودى غير از من نيست. پس هر كس كه نسبتبه من اقرار به وحدانيتكند، داخل در دژ من ميشود، و هر كس داخل دژ من شود از عذاب من در امان است».
و اين روايت را در «جواهر السنية» ص 147 از «عيون» نقل كرده است.
7-در «توحيد» صدوق ص 25 روايتى را كه در تحت عنوان شماره 1 از «معانى الاخبار» و در تحت عنوان شماره 3 از «عيون» نقل كرديم، بدون هيچ تفاوتى روايت ميكند، از محمد بن موسى بن متوكل، تا پايان آن كه حضرت در هنگام حركت راحله فرمود: بشرطها و انا من شروطها.
سپس صدوق ميگويد: مصنف اين كتاب ميگويد: من شروطها الاقرار للرضا عليه السلام بانه امام من قبل الله عز و جل على العباد مفترض الطاعة عليهم.
«از شروط كلمه توحيد و لا اله الا الله، اقرار كردن و اعتراف نمودن است باينكه حضرت رضا عليه السلام از جانب خداوند، امام واجب الاطاعة بر بندگان خداست».
و عين اين تفسير را صدوق در كتاب «عيون» در ذيل اين روايت آورده است.
8-در «توحيد» صدوق ص 24 روايتى را كه ابو الحسين محمد بن على بن الشاه فقيه، در مرورود تحتشماره 5 نقل كرديم، بدون كم و زياد روايت ميكند، و در «جواهر السنية» ص 156 از «توحيد» نقل كرده است.
9-در «توحيد» صدوق ص 24 روايتى را كه از ابو سعيد محمد بن فضل بن محمد بن اسحاق مذكر نيشابورى نقل كرديم، بدون كم و زياد روايت ميكند.
10-در «امالى» شيخ طوسى ج 2، ص 201 گويد: جماعتى براى ما روايت كردند از ابو المفضل كه گفت: ابو نصر ليثبن محمد بن ليث عنبرى املاء از اصل كتاب خود براى ما حديث كرد كه گفت: حديث كرد براى ما احمد بن عبد الصمد بن مزاحم هروى سنه 261، و گفت: حديث كرد براى ما ابو صلت عبد السلام بن صالح هروى كه گفت: چون حضرت رضا عليه السلام داخل نيشابور شد من با او بودم، و بعد عين قضيه را با سلسله سند روايت ذكر ميكند، تا ميرسد به اينجا كه: جبرئيل روح الامين از خداوند تقدست اسماؤه و جل وجهه خبر داد كه قال: انى انا الله لا اله الا انا وحدى، عبادى فاعبدونى، و ليعلم من لقينى منكم بشهادة ان لا اله الا الله مخلصا بها انه قد دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى. قالو: يا بن رسول الله!و ما اخلاص الشهادة لله؟!
قال: طاعة الله و رسوله و ولاية اهل بيته عليهم السلام.
«خداوند ميگويد: حقا من هستم الله كه هيچ معبودى جز من نيست، و من يگانه هستم!
اى بندگان من مرا بپرستيد، و بايد دانسته شود كه هر كه مرا به شهادت لا اله الا الله از روى اخلاص به آن ملاقات كند داخل در قلعه من ميشود، و هر كه داخل در قلعه من گردد، از عذاب من ايمن است.
گفتند:اى پسر رسول خدا!اخلاص شهادت براى خدا كدام است؟
حضرت فرمود: اطاعت كردن از خدا و رسول خدا و ولايت اهل بيت او عليهم السلام».
11-در «جواهر السنية» طبع نجف ص 222 عين روايتى را كه در تحت شماره 1 از «معانى الاخبار» ص 370 نقل كرديم آورده است، و آن را با همين اسناد از صدوق در كتاب «امالى» نقل كرده است، و ليكن فرموده است: و انا فى شروطها «و من از شروط آن ميباشم».
و سپس شيخ حر فرموده است: اين بر تقدير اين است كه لفظ انا در انا فى شروطها با تخفيف نون باشد، و اما اگر با تشديد باشد و انا فى شروطها، شامل جميع ائمه معصومين عليهم السلام ميشود، و مقصود از اين باب در هر دو صورت حاصل است.
12-در «جواهر السنية» ص 158 گويد: و با همين سند رسول الله فرموده است كه قال الله عز و جل: لا اله الا الله حصنى من دخله امن عذابى.
و مراد شيخ حر عاملى از اين سند چنانچه در صفحه قبل بيان كرده است، از «امالى» شيخ ابو على حسن بن محمد بن حسن طوسى از شيخ طوسى كه او گفت: خبر داد به ما ابو محمد فحام سر مرآئى كه او گفت: حديث كرد براى ما ابو الحسن محمد بن احمد بن عبد الله منصورى، كه او گفت: حديث كرد براى ما عموى ابو موسى بن عيسى بن احمد بن عيسى منصورى كه او گفت: من مصاحب حضرت امام على بن موسى عليهما السلام بودم-و از آن حضرت او زياد روايت كرده است-. حضرت على بن موسى فرمود، و سلسله روايت را تا آخر روايت ذكر ميكند. -در «جواهر السنية» ص 262 از ابو على حسن بن محمد بن حسن طوسى در «امالى» خود، از پدرش شيخ طوسى روايت ميكند، كه حديث كرد براى ما ابو الفتح هلال بن محمد بن جعفر حفار كه او گفت: حديث كرد براى ما عبد الله بن محمد بن عيسى واسطى، كه او گفت: حديث كرد براى ما محمد بن معمر كوفى در واسط كه او گفت: حديث كرد براى م: احمد بن معافا در قصر صبيح كه او گفت: حديث كرد براى ما على بن موسى از پدرش، از جبرئيل، از ميكائيل، از اسرافيل، از لوح، از قلم از خداوند تعالى، قال: ولاية على بن ابيطالب حصنى، من دخله امن نارى.
بازگشت به فهرست
تحقيق پيرامون حديث سلسلة الذهب
اينها مجموعه رواياتى بود كه ما به آنها برخورد كرديم، و البته همانطور كه ملاحظه ميشود داراى مضامين مختلف است.
در بعضى وارد است كه: كلمه لا اله الا الله حصن و قلعه خداست، و هر كه آنرا بگويد داخل در حصن ميشود، و در بعضى وارد است كه: خود لا اله الا الله حصن است، به شروط آن و امام از شروط آن است، و در بعضى وارد است كه: هر كس خدا را با شهادت لا اله الا الله از روى اخلاص ملاقات كند داخل در حصن ميشود، و در بعضى وارد است كه: ولاية على بن ابيطالب حصن خداست و كسيكه داخل شود از آتش خدا در مصونيت است.
ولى با دقت و تامل در آنها يك مطلب به دست ميآيد، و آن همان حقيقتى است كه ما در ضمن بحث معروض داشتيم، و آن وصول به مقام عرفان و توحيد خداست كه بناچار بايد از راه ولايت تحقق پذيرد.
يعنى آنچه انسان را در عصمت و مصونيت درميآورد، وصول به مقام توحيد است كه از آن به لا اله الا الله تعبير ميشود، و وصول بدين مقام بدون عبور از ولايت كه معناى مرآتى خداست ناممكن است. و بنابر اين همه اين روايات مجموعا يك مطلب واحدى را بيان ميكند، و ما را به همان يك جهت سوق ميدهد.
زيرا گفتن لا اله الا الله مقدمه وصول به لا اله الا الله است، و وصول به آن كه حقيقت توحيد استبدون اخلاص صورت نميگيرد، و روايات انا من شروطها بيان اخلاص است كه بايد بدينگونه خدا را ملاقات نمود، و چون توحيد را با معناى مرآتى و آيتى حجاب اقرب در نظر بگيريم همان ولايت است. و اين همان مفاد روايتى است كهميگويد: ولايت على بن ابيطالب حصن است، و آن موجب ايمنى از آتش است.
پس لازمه وصول به توحيد، عبور از ولايت است، و عليهذا براى سالك، توحيد و ولايتيك چيز است. توحيد عين ولايت، و ولايت عين توحيد است.
و اين همان واقعيتى است كه اين روايات هر يك به عبارت مخصوص آن را نشان ميدهد، و بدان دلالت ميكند.
و نظير اين اختلاف لفظى و وحدت مفادى و معنوى در اين روايات، رواياتى است كه دلالت دارد بر آنكه اسلام از پنج چيز بنا شده است. روايات شيعه يكى از آن پنج ركن را ولايت ميداند، و روايات وارده از طريق عامه آن را توحيد ميداند. ما نيز بعضى از اين روايات را بيان ميكنيم و سپس جمعش را ذكر مينمائيم.
اما از طريق شيعه: در «كافى» از فضيل از ابو حمزة، و در «محاسن» از ابن محبوب از ابو حمزة از حضرت باقر عليه السلام روايت ميكنند كه:
بنى الاسلام على خمس: على الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الولاية، و ما نودى بشىء-و لم يناد بشىء-كما نودى بالولاية [7]
«اسلام بر پنجستون بنا نهاده شده است: بر نماز، و زكات، و روزه، و حج، و ولايت. و به هيچ چيز توصيه نشده استبه آنگونه كه به ولايت توصيه شده است».
و اما از طريق عامه: در «صحيح» مسلم با اسناد خود از عبد الله بن عمر، از پدرش روايت ميكند كه قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: بنى الاسلام على خمس: شهادة ان لا اله الا الله، و ان محمدا عبده و رسوله، و اقام الصلاة، و ايتاء الزكاة، و حج البيت، و صوم رمضان [8]
«رسول خدا فرمود: اسلام بر پنج پايه بنا شده است: شهادت به لا اله الا الله، و به اينكه محمد رسول الله و بنده خداست، و اقامه داشتن نماز، و دادن زكات، و حجبيت الله الحرام، و روزه ماه رمضان». اين روايات ميفهماند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، اسلام را بر اين پنج اساس كه از جمله آن توحيد استبيان فرمودهاند، و ليكن چون عامه به همان ظاهر شهادتين اكتفا كرده، و اقرار به مجرد نبوت را گر چه مقارن با مخالفت امر رسول خدا درباره ولايتباشد، از اساس اسلام شمرده، و به همان اكتفا نمودهاند، لهذا ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين، روايات وارده از رسول خدا را بدين قسم تفسير كردهاند كه: اقرار به توحيد و به نبوت بدون اقرار به ولايت جز ظاهرى بيش نيست، و حقيقت اعتراف به آن مستلزم اقرار به ولايت است، و دخول در عالم توحيد، مشروط از عبور از ولايت است. و اين دو امر از هم جدا و منفك نميباشند.
حقيقت اسلام به ولايت متكى است، كه مفتاح توحيد در مظاهر اسماء و صفات و افعال است، و نيز باطن و جوهره نبوت است.
اين بود بحثشريف درباره حقيقت ولايت، و عدم انفكاك آن از توحيد حضرت بارى تعالى شانه.
و در اين مسئله دو طائفه به ضلالت و گمراهى رفتهاند: اول-طائفه وهابيه، دوم-طائفه شيخيه
انحراف فرقة وهابيّه در توحيد ذات الهي
امّا طائفه وهابيه، آنان قدرت و عظمت و علم و احاطه و حيات و ساير اسماء و صفات حضرت حق را از موجودات، جدا مىدانند، بدين معنى كه عنوان وساطت را از وسائط، و مرآتيت را از آئينههاى وجود كه مظاهر و مجالى ذات حقند، الغاء مىكنند، و بنابر اين اصولا معناى ظهور و تجلى را در عالم امكان نمىدانند.
و بنابر اين در اشكال و محذورى واقع مىشوند، كه تا روز قيامت هم اگر فكر كنند ابدا رهائى و خلاصى از آن را ندارند، و آن اشكال اين است كه:
ما وجدانا و شهودا موجودات بسيارى را در اين عالم مشاهده مىكنيم، و همه آنها را داراى حيات و علم و قدرت مىبينيم، اين جاى شبهه و ترديد نيست، موجودات مؤثر را در اين جهان نمىتوانيم انكار كنيم.
حال مىگوئيم: اگر حيات و قدرت و علم را در ذات ازلى حق بدون اين موجودات و كثرات بدانيم، اين كلام وجدانا و شهودا غلط است، زيرا وجود اين صفات در موجودات از ضروريات و يقينيات است.
و اگر اين موجودات را داراي قدرت مستقلّ و حيات و علم مستقلّ بدانيم، گر چه به اعطاء حقّ باشد، اين هم غلط است؛ زيرا اين كلام عين شرك و ثنويّت و تعدّد آلِهه و اشكالات بي شماري ديگر ميگردد.
عنوان إعطاء با عنوان استقلال سازش ندارد؛ چون لازمة اين گفتار، تولّد موجودات از ذات حقّ ميشود، و اين كلام عين تَفويض است؛ و ميدانيم كه خداوند لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أحَدٌ است.
و بنابراين هيچ چارة علمي و فلسفي نداريم، مگر آنكه كثرات اين عالم و موجودات را مَظاهر و مَجالي ذات اقدس حقّ بدانيم، بدين گونه كه قدرت و حيات و علم، اختصاص به ذات حقّ دارد، و در اين موجودات به حَسب سعه و ضيق ماهيّت و هويّت آنها ظهور و بروز كرده است؛ يعني استقلال در وجود منحصر به ذات اقدس حقّ است، استقلال در حيات و علم و قدرت و ساير اسماء و صفات اختصاص به ذات حقّ دارد، و در غير ذات حقّ، تَبَعي و عَرَضي است؛ در ذات حق أصالتي است، و در موجودات مرآتي و آيتي.
و عليهذا در أرواح مجرّده، و نفوس قدسيّة فرشتگان عِلْي، و نفوس ناطقة مطهرّة انبياء و أئمّة عليهم السّلام، و در حضرت مهدي قائم آل محمّد كه سِعة وجودي آنها بيشتر است، طبعاً بيشتر ظهور و بروز نموده و آئينهها بطور تامّ و تمامي، حكايت از ذات و صفات اقدس حضرت حقّ ميكنند.
و روي اين اصل قدرت و علم و حيات، در عين اختصاص به ذات حقّ، ظهورش در اين مَرائي و آئينهها شهوداً غير قابل انكار، و عقلاً لازم و ثابت است.
ظهور و ظاهر، و حضور و حاضر؛ يك چيز است؛ معناي حرفي مندكّ در معناي اسمي است.
موجودات، بدون استثناء همگي آيات و علامات و معاني حرفيّه نسبت به ذات حقّ متعال هستند؛ و تصوّر معناي استقلال براي معناي حرفي غير معقول است؛ و در قياس برهاني موجب خُلف ميگردد.
معناي حرفي با معناي اسمي دو چيز نيستند؛ معناي حرفي كيفيّت و خصوصيّت معناي اسمي را نشان ميدهد.
حاجت خواستن از پيامبر اكرم، و امامان معصوم، عين حاجت خواستن از خداست؛ و اين مسأله عين توحيد است.
در فلسفة متعاليه و حكمت اسلام، وجود وَحدت در كَثرت، و كَثرت در وحدت ذات حقّ به اثبات رسيده است، خداوند تبارك و تعالي همانطور كه داراي اسم أحديّت است، كه مبرّي از جميع أسماء و تعيّنات، و مُنزّه از هر اسم و رسم ميباشد، و آن احديّت دلالت بر همان ذات بسيط و صِرف كه عاري از هر گونه تعلّقات، و منطبقٌ عليه مفهومات ميكند؛ همين طور داراي اسم واحِديّت است، كه به ملاحظة ظهور و طلوع او، در عالم أسماء و صفات كليّه و جزئيّه، و پيدايش همة عوالم چه از مُلك و چه از ملكوت ملاحظه شده است.
وَهَّابيّه ميگويند : خداوند عوالم را بدون واسطه خلق كرده است؛ و موجودات عِلوي، و فرشتگان سماوي؛ و ارواح مجردّة قدسيّه، هيچ تأثيري در آفرينش ندارند؛ و هيچگونه عنوان واسطگي به خود نميگيرند؛ بنابر اين استمداد از روح رسول الله، و امامان و از ملائكه حتّي ملائكة مقرّبين شرك است.
جواب ميدهيم : آيا استمداد از ارواح به صورت زنده، مثل پيغمبر زنده، و امام زنده شرك نيست ؟! آيا استمداد از عالِم، و طبب، و متخصّص، و كشاورز، و صنعتكار، شرك نيست ؟
اگر شرك است، چرا شما استمداد ميكنيد ؟ دست از هر گونه استمدادي در عالم طبع و در حيات دنيا برداريد، تا پس از چند لحظهاي همگي بميريد ! و بديار عدم، و موطن اصلي خود برگرديد !
و اگر شرك نيست، چه تفاوت دارد؛ بين استمداد از پيامبر زنده، و از روح او پس از مرگ ؟ چه تفاوت دارد بين استمداد از طبيب جرّاح، براي عمل آپانديس مثلاً، و استمداد از جبرئيل ؟
ميگويند : اينها شرك نيست؛ و آنها شرك است ! چون ارواح آنها ديده نميشوند، و به صورت نميآيند؛ و خلاصه استمداد از اسباب طبيعي و مادّي شرك نيست؛ ولي از امور معنوي و روحاني شرك است. استمداد از مادّة كثيف شرك نيست، و از نفوس عالية مجرّدة قدسيّه شرك است.
در جواب ميگوئيم : قاعدة عقليّه استثناء پذير نيست؛ اگر استمداد از غير خدا شرك باشد، همه جا شرك است، و همه جا غلط است. پس چگونه شما با دليل عقلي ميخواهيد، اثبات توحيد حقّ را بنمائيد ؟ آنگاه در خصوص امور مادّي و طبيعي، استثناء ميزنيد !؟ آيا خندهآور نيست ؟ يا گريه آور، بر مسكنت و تهيدستي شما از علم و عرفان حضرت حقّ ؟!
ميگويند : طواف بر گرد قبر معصوم شرك است، بوسيدن ضريح مطهّر شرك است، بوسيدن عَتَبه شرك است، سجده كردن بر روي تربت سيّد الشّهداء عليه السّلام شرك است؛ واسطه قرار دادن أئمّه و حضرت صديّقه فاطمة زهرا را براي قضاء حوائح، شرك است.
جواب ميدهيم : چرا شرك است ؟ چه تفاوت بين بوسيدن حَجَر الاسود يا بوسيدن ضريح است ؟ چه تفاوت بين خانة بنا شدة حضرت ابراهيم علي السّلام به نام كعبه؛ و بين مرقد مطهّر آيت كبراي الهي و صاحب مقام أو أدني و صاحب شفاعت كبري و حامل لواء حمد ميباشد ؟ چرا طواف در آنجا جايز است، و در اينجا كه از جهت اهمّيت، حائز مزايايي است جائز نيست ؟ [1]
چرا سجده كردن بر روي زمين و خاك و هر چيزي جايز است، ولي خصوص تربت پاك يگانه شهيد راستين شرع و شريعت، و حقّ و حقيقت أبا عبدالله الحسين جايز نيست ! اگر سجده كردن بر روي چيزي شرك است، چرا بر روي فرش و قالي، و زمين و حصير جايز است، ولي در اينجا بخصوصه حرام شد ؟ در آنجا توحيد است؛ و در اينجا شرك شد؟
استمداد از هر شخص زندهاي هم كه ميكنيد، از روح او ميكنيد نه از بدن او ! و در اين صورت چرا استمداد از نفوس خبيثة كافره كه در دنيا هستند شرك نيست ! و از روح صديقّة طاهره شرك شد ؟
اينها سؤالاتي است كه نميتوانند جواب آن را بگويند؛ و هيچگاه هم نميتوانند و نتوانستهاند.
جواب اين است كه : اگر به عنوان استقلال باشد، همه شرك است؛ چه طواف به گرد خانة خدا، و چه بوسيدن حَجرُ الاسود؛ و چه سجده كردن بر روي فرش و زمين معمولي؛ و چه واسطه قرار دادن طبيب و جرّاح و عالم و متخصّص؛ و اگر به عنوان استقلال نباشد، هيچكدام شرك نيست؛ بلكه نفس توحيد و عين توحيد است.
آيا در موجودت اين عالم بنظر به استقلال نگريستن شرك نيست ؟ پس طائفة وهّابيّه، با اين تنزيه و تقديسي كه ميخواهند از ذات حقّ كنند، خودشان كوركورانه در دامن شرك افتادهاند؛ وَ مِمَّن يَعْبُدُ اللَهَ عَلَي حَرْفٍ [2] گرديدهاند.
نظر به آيات الهي از جهت آيتيّت، عين نظر به توحيد است؛ بوسيدن امام به جهت امامت عين احترام به خداوند است؛ عرض حاجت به ارواح مقدّسه از جهت معنويّت و روحانيّت و تقرّب آنها به خداوند، عين عرض حاجت به خدا، و عين توحيد است؛ حُبّ محبوبان خدا حبّ خداست.
بازگشت به فهرست
مذهب وهابيّه ملازم انكار صريح آيات قرآن است
اين از نظر دليل عقلي. و امّا از نظر دليل نقلي : ميگوئيم : تمام آيات و روايات سرشار از اينكه : موجودات وسائط در وجود و ايجاد هستند، و خلقت با سببيّت صورت ميگيرد، و إلغاء واسطه در عالم تكوين، علاوه بر آنكه انكار امر وجداني است، انكار منقولات شرعيّه از كتاب و سنّت است.
مگر در قرآن كريم نميخوانيم : وَالْمُدَبِّراتِ أمْرًا (آية 5، از سورة 79 : نازعات).
«سوگند به فرشتگاني كه تدبير امور ميكنند».
وَ أَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ (آية 22، از سورة 15 : حجر).
«و ما بادها را فرستاديم، تا درختها را آبستن كنند. (و از گردهاي نَر به درختهاي ماده زنند، و در اين صورت تلقيح صورت گرفته و درخت ميوه ميدهد)».
وَ اللَهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَـ'هُ إِلَي بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَـهُ بِهِ الاْرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ. (آية 9، از سورة 35 : فاطر).
«و خداوند آن است كه بادها را ميفرستد، تا ابرها را حركت دهند، و بنا براين ما آن ابر را به مكان مرده (و بيآب و علف) سوق ميدهيم؛ تا به سبب آن ابر، زمين را پس از مردنش زنده ميكنيم، نشور مردگان هم همينطور است».
وَ هُوَ الَّذِي أنزَلَ مِنَ السَّمَآءِ مَآءً فَأخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَيءٍ (آية 99، از سورة 6 : انعام».
«و اوست آن كه از آسمان آب را فرود آورد؛ تا آنكه ما بوسيلة آن، روئيدني هر چيز را استخراج نمائيم».
چگونه در اين آيات، تدبير امور را از فرشتگان ميداند، و باران را از حركت أبرها به نقاط محروم؛ و بهرهبرداري از درختان را بواسطة تليقح بادها؛ و بيرون آوردن هر قسم از روئيدنيها را به سبب ريزش باران از آسمان، و نيز در بسياري از آيات ديگر صريحاً ايجاد تكوّنات را از اين اسباب ذكر ميكند.
و بنا براين ما چگونه ميتوانيم نفي سببيّت كنيم، در حالي كه اين آيات صريحاً اثبات آن را مينمايد ؟
بلي بايد گفت : اين اسباب، همه مقهور و مأمور خدا هستند و استقلال ندارند؛ و ما هم دربارة اين اسباب، و همه گونه اسباب ديگر از مادّي و معنوي، همين را ميگوئيم كه : از خود استقلال ندارند؛ بلكه شفيع و شافع و واسطع براي أخذ از جانب خدا و افاضة به عوالم ميباشند.
ميگويند : استمداد از ارواح پيغمبران و امامان، استمداد از روح مرده است، و اين يك نوع مردهگرائي است؛ و يك نوع بت پرستي كه انسان از چيز مرده، و بدون عين و اثر حاجتي را طلب كند؛ و آن را نزد خداوند شفيع قرار دهد؛ چه تفاوت ميكند بين درخواست از صَنَم، و بين درخواست حاجت از موجود بدون اثر؟
جواب ميدهيم : به نصّ آيات قرآن و براهين عقليّه، روح انسان پس از مرگ، مرده نيست بلكه زنده است و بنا بر تجرّد نفس نميتواند معدوم صِرف گردد؛ و مرگ عبارت است از انتقال از دنيا به آخرت، و علاوه در بارة شهداء مگر قرآن كريم نميفرمايد : زندهاند و در نزد خداوند روزي ميخورند ؟
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَهِ أَموَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرزَقُونَ . (آية 169، از سورة 3 : آل عمران).
«و البتّه البتّه (اي پيغمبر) چنين گمان مكن كه : آنانكه در راه خدا كشته شدهاند، مردگانند ! بلكه زندگانند؛ و در نزد پروردگارشان روزي ميخورند».
ميگويند : اين آيه، دربارة خصوص شهيدان است؛ شهيدان غزوة اُحُد چون حَمْزه و غيره.
جواب آنستكه : آيا حمزه و غير او، از شهيدان؛ مگر در تحت نبوّت رسول الله نبودهاند ؟! آيا مقام حمزه از رسول الله بالاتر شد، كه او زنده است؛ و رسول الله پس از مرگ مرده است ؟!
نه، چنين نيست؛ بلكه رسول الله شهيد شُهداء و موكَّل بر أرواح پيغمبران است.
ما در تمام نمازها به پيامبر درود ميفرستيم : السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُه.
«سلام خدا بر تو باد اي پيغمبر خدا ! و رحمت خدا و بركات خدا بر تو باد!»
مخاطب به خطاب، مگر ميتواند غير از شخص زنده و مستمع كلام ما بوده باشد ؟
بازگشت به فهرست
گفتگوي مؤلّف با برخي علماي اهل سنّت در مسجد الحرام
باري درست به خاطر دارم در سنة 1390، هجريّة قمريّه كه براي بار دوّم به بيت الله الحرام با دو نفر از پسران خود بجهت اداء مناسك حجّ مشرّف شده بودم؛ صبحگاهي پس از چند طواف مستحبّي، در گوشهاي از مسجد الحرام نشستيم؛ و به تماشا و زيارت بيت و كيفيّت طواف مردم مشغول بوديم.
در اين حال يكي از علماء سنّي مذهب آمده و با ما معانقه نمود؛ و پهلوي ما نشست و ميگفت : من از اهل سوريا و از شهر حَلَب هستم؛ وا سم من : عَمر عادِل مَلا حِفجَي است. و ما با او گرم تكلّم و صحبت شديم.
در اين حال به مناسبت آشنايي با او، يكي ديگر از علماي عامّه كه ميگفت : از أئمّه جمات مدينه است آمد؛ و سلام كرد و روبروي من نشست؛ و بعد كم كم جماعت كثيري از اهل تسنّن آمدند و همه پهلوي ما نشستند، و تقريباً مجلسي تشكيل شد.
در اين هنگام، من از مُتعة حجّ از آنها پرسيدم ! گفتند : ما تا حجّ را بجاي نياوريم تمتّع نميكنيم !
گفتم : ميدانيم كه رسول الله در حِجّة الوداع در بالاي كوه صفا، براي مردم اعلان كرد كه : از حالا تا روز قيامت، حجّ تبديل به حجّ تمتّع شده است، براي كساني كه خانه و منزلشان در نزديكي مسجد الحرام نيست. بدين معني كه از ميقات كه احرام ميبندند، بايد به قصد عُمره باشد؛ و پس از وارد شدن در مكّه و أداء مناسك عمره، مُحِلّ شوند؛ و ميتوانند در اين صورت با زنان تمتّع كنند؛ و در مكّه ميمانند تا براي اداء مناسك حجّ و وقوف به عرفات و مَشعر، از خود مكّه مُحْرِم ميشوند؛ و حجّ را بجاي ميآورند.
و به پيغمبر اعتراض كردند كه چگونه ما براي اداي مناسك حجّ آمدهايم، و اينك در زير درخت اراك جوانهاي ما بنشينند؛ و از موهاي سرشان قطرات آب غسل جنابت بچكد ؟!
رسول الله فرمود : من از جانب خودم نگفتم؛ اينك جبرائيل است كه آمده؛ و اين حكم را آورده است ! و در اينحال شَبَّكَ أَصَابِعَهُ انگشتهاي دو دست را رسول خدا در هم فرو برد؛ و فرمود : از حال تا روز قيامت اينطور حجّ و عمره در هم داخل شدند؛ و عمل واحدي گرديدند؛ و بنابراين هر كس از راه دور ميآيد، بايد عمره و حجّ را با هم انجام دهد؛ و بين آن دو عمل مُحِلّ گردد؛ اين است حكم خدا.
گفتند : بلي همينطور است ولي عُمَر بنا بر مصالحي اين را تغيير داد؛ يعني مُتعه را برداشت؛ و دستور داد هر كس از ميقات إحرام ميبندد، به قصد حجّ باشد؛ و بنابراين تا آخرين عمل حجّ، حقّ تمتّع و آميزش با زنان را كسي ندارد.
گفتم : بگذريم از اين كه عُمَر اين عمل را از روي مصلحتي طبق انديشة خود انجام داد، فعل در اين بحث وارد نميشويم؛ ولي ميخواهم بگويم : آيا عمل عُمَر حجّت است ؟ و ما تا روز قيامت بايد از او پيروي كنيم ؟!
عُمَر كه مسلّماً پيامبر نبوده است؛ و بر او وحي نازل نميشده است. ما چگونه كلام پيغمبر رسول الله كه بر او از جانب خدا وحي نازل ميشده؛ و جبرائيل به محضرش ميرسيده است، كنار بگذاريم، و به گفتار عمر عمل كنيم ؟
عُمَر در زمان خود براي مردم خود گفتاري را گفت؛ آن گفتار به ما چه مربوط است ؟
آيا گفتار عُمَر بر گفتار رسول الله، و جبرائيل، و آية قرآن مُقَدّم است ؟! آيا عُمَر در حجّيت گفتار با رسول الله شريك است، كه در صورت معارضه بين دو گفتار، كلام او را مثلاً مقدّم بداريم ؟ يا آنكه گفتار او ناسخ كلام رسول الله است ؟ و بالاخره تا يكي از اين امور متحقّق نگردد؛ و به اثبات نرسد؛ ما كه نميتوانيم روي انديشة شخصي و ذوق نفساني، از حجّيت كلام رسول خدا رفع يد كنيم !
در اينجا اين دو عالم سُني سكوت اختيار كردند، و هيچ پاسخي ندادند، مدّتي به سكوتِ محض مجلس مبدّل شد.
در اين حال من رو كردم به شيخ عُمَر عادل كه از اهل حلب بود، و بسيار چهرة زيبائي داشت و معلوم بود كه سخنان مرا پذيرفته است؛ و گفتم : شما چرا به اينها نميگوئيد : دست از مزاحمت زوّار بردارند ؟!
در دور قبر رسول الله، شُرطه گماشتهاند، كسي قبر مطهّر را نبوسد، اين چه كاري است ؟ زوّار از راه دور از نقاط مختلف دنيا با اشتياق در تمام مدّت حياتشان چه بسا يكبار مشرّف ميشوند و ميخواهند اظهار محبّت كنند، رسول الله را ببوسند، دستشان از آن حضرت كوتاه است؛ درِ حَرَم را ميبوسند؛ ضريح را ميبوسند، گريه ميكنند يك دنيا عواطف دارند.
همينكه ميخواهند ببوسند، ناگهان شرطه با شلاّق بر سر آنها ميزند : اي مشرك نبوس ! اين ضريح از آهن است، آهن بوسيدن ندارد ! بوسيدن آهن شرك است؛ و آمران به معروف هم تأييد ميكنند و ميگويند : اين اعمال شرك است.
زوّار بيچاره حالشان گرفته شده، مثل چوب خشك متحيّر در گوشهاي ميايستند؛ و با خود ميگويند : اين ديگر چه داستاني است ؟! اين چه شركي است ؟!
شما را به صاحب اين بيت سوگند ! آيا زوّار، آهن و فولاد را ميبوسند، يا بدن رسول الله، يا نفس رسول الله را ؟! آنها چدن و چوب را ميبوسند، يا نفس مقدّس حضرت صديقّه را ؟! آيا شما در وجدان خود نمييابيد كه دست پدر و مادر وا ستاد و معلّم و مربّي روحاني را ميبوسيد ؟ آيا احترام به نفس او ميگذاريد، يا صرفاً نظر به قطهة گوشت داريد ؟!
مگر أشعار قَيب سن مُلَوَّح عَامِريّ را نخواندهايد، كه در بارة معشوقة خود ليلي عَامِيّ ميگويد : ؟
أمُرٌ علي جِدارِ ديَارِ لَيْلَي أقبلُ ذالدَّيَارَ وَذَالجِدَارا
وَ مَا حُبُّ الدِّيارِ شَغَفْنَ قَلبِي وَلِكِن حُبُّ مَن سَكَنَ الدَّيارا
«من عبور ميكنم و ميگذرم بر ديوار شهر ليلي، و آن شهر را ميبوسم، و آن ديوار را ميبوسم.
و اين طور نيست كه دل من از محبّت شهر و ديار، آكنده باشد؛ وليكن دل من سرشار از محبّت آن كسي است كه در شهر سكونت گزيده است [3].»
شيخ عمر عادل در اينحال با كمال ناراحتي و عصبانيّت رو به من كرد و گفت : يا سَيِّدُ ! وَاللهِ هُم مُشرِكُونَ؛ هُم مُشرِكُونَ ! سوگند به خدا كه خود اين وَهّابيها شرك هستند؛ آنگاه گفت :
من امروز صبح پس از انجام فريضة صبح و طواف، ديدم جماعتي از ايرانيان ايستادهاند؛ و يك نفر براي آنها دعا ميكند؛ و آنها هم دعا را با او ميخوانند.
آن دعا خواننده ميگفت : إلَهي بِحَقِّ فَاطِمَةِ وَ أَبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِيهَا وَالسّرِّ المُسْتَوْدَعِ فِيهَا كذا وَ كَذَا : «خداوندا به حقّ فاطمه و پدرش، و به حقّ شوهرش و پسرانش؛ و به حقّ سِريّ كه در او به وديعت نهاده شده است؛ ترا سوگند ميدهيم كه حاجات ما را برآورده كني».
امام جماعت همين مسجد : مسجد الحرام از آنجا ميگذشت؛ و به آنها نهيب زد : اين شرك است؛ نگوئيد ! از فاطمه چيزي خواستن شرك است !
من بسيار ناراحت شدم؛ جلو رفتم و گفتم : إخْسَأ ! إخْسَأ خفه شو و لال شود، و ساكت شو، و برو گم شو !
و بعد به او گفتم از تو سئوالي دارم (و سوگند به خداوند و به اين بيت كه : اين مطلب و اين سوال را أبداً در جائي نديده بودم؛ و در كتابي نخوانده بودم؛ و قبلاً هم به نظر من نيامده بود؛ و در همان حال گويا بر دل من الهام شد كه اين طور بگو» و آن سؤال اينست كه : ميداني كه : چون پيراهن يوسف را از مصر آوردند؛ و در كَنعان بر سر يعقوب كه كور شده بود؛ انداختند چشمش باز و بينا شد ؟
فَلَمَّا أَنْ جَآءَ الْبَشِيرُ أَلْقَـ'هُ عَلَي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا (آية 96، از سورة 12 : يوسف).
«چون بشير از مصر آمد؛ و آن پيرهن را بر روي صورت يعقوب انداخت، جشمانش باز شد و بينا شد».
امام مسجد گفت : بلي ميدانم !
گفتم : جنس آن پيرهن از چه بود ؟!
گفت : از پنبه و يا كتان !
گفتم : پنبه و كتان چنين اثري دارد كه چشمان نابيناي يعقوب را بينا كند، امّا فاطمة زهرا كه پيغمبر ما او را سيّدة عالميان خوانده است، چنين اثري ندارد كه در نزد خدا شفيع شود، و حاجت چند نفر مؤمن را برآورده كند ؟!
بعد گفت : يَا سَيِّدُ ! وَاللَهِ خَسأَ خَسَأَ ؛ سوگند به خدا كه در پاسخ سؤال من خفه شد و لال شد؛ و مطرود و دور شد.
و سپس گفت : ما تمام طوائف سنّيها از وهّابيها بيزاريم ! آنها آئين و مذهب خاصّي آوردهاند، بسيار خشك و بيمحتوا، ما هم از راه دور آمدهايم و اشتياق داريم قبر رسول خدا را ببوسيم، اينها مانع ميشوند !
و پس از اين، ما را به حَلَب دعوت كرد، كه در آنجا برويم، و در منزلش وارد شويم و ميگفت : ما به اهل عصمت فوق العاده محبّت داريم؛ زنان ما تا خواب فاطمة زهراء را نبيند، ميگويند : اعمال ما قبول نشده است و مخصوصاً ميگفت «بياييد و خودتان زنان ما را ببينيد ! و از آنها گفتگو كنيد ! من خواهراني دارم كه از محبّت اهل بيت دلشان سرشار است».
بازگشت به فهرست
وهابيّه قائل به جسمانيّت خداوند هستند
يكي از مفاسد مهمّ مذهب وهّابيّه آن است كه آنان قائل به تجسّم خداوند هستند؛ زيرا معتقدند : از ظواهر قرآن نبايد تجاوز كرد؛ و معناي ظاهري هم همان معناي متعارف و معمول است، كه در بين مردم شايع است؛ و بنابراين : آياتي كه در قرآن مجيد، نسبت دست، و چشم و جانب و وَجْه و غيرها را به خدا ميدهد، مراد از آنها همين معاني ظاهريّة متعارف و معمولي هستند. و لازمة اين معني جسميّت خداوند است، سبحانه و تعالي. ميگويند: آيات قرآن مثل : يَدُ اللَهُ فَوْقَ أَيْدِيهِم (آية 10، از سورة 48 : فتح).
«دست خداوند، بالاي دستهاي ايشان است».
و مثل : وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا (آية 37، از سورة 11 : هود)
«(اي نوح) كشتي را در برابر چشمان ما بساز».
و مثل : وَلُتُصْنِعَ عَلَي عَيْنِي (آية 39، از سورة 20 : طه).
«(و اي موسي) بجهت آن كه تو در برابر جشم من تربيت شوي و رشد كني).
و مثل : وَ لَوْ تَرَي إِذْ وِقُفُوا عَلَي رَبِّهِمْ (آية 30، از سورة 6 : انعام).
«و اي كاش ميديدي تو (اي پيغمبر) در آن وقتي كه ايشان در برابر پروردگارشان ايستادهاند».
و مثل : يَا حَسْرَتَا عَلَي مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَهِ (آية 53، از سورة 39 : زُمر).
«(گفتار ستمگران است در روز قيامت كه) اي حسرت و ندامت براي من بر آنچه من دربارة حنب خدا كوتاهي كردهام».
و مثل : كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ (آية 88، از سورة 28 : قَصَص).
«هر چيز از بين رونده و زائل شونده است، مگر وجه خدا.
و مثل : فَأيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ (آية 115، از سورة 2 : بقره).
«هر جا روي خود را بگردانيد؛ پس آنجا وجه خداست».
و مثل : الرَّحْمَـ'نُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي (آية 5، از سورة 20 : طه).
«خداوند رحمن، بر روي تخت استوار شده است».
و مثل : يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِن فَوْقِهِمْ (آية 50، از سورة 16 : نحل).
«از پروردگارشان ميترسند، از جانب بالاي خودشان».
و مثل : وَ جَآءَ رَبُّكَ (آية 23 از سورة 89 : فجر).
«و آمد پروردگار تو».
و مثل : اللَهُ يَسْتَهْزِيُ بِهِم (آية 15، از سورة 3 : بقره).
«خداوند آنان را مسخره ميكند».
و مثل : غَضِبَ اللَهُ عَلَيْهِ (آية 93، از سورة 4 : نسآء).
«خدا بر او غضبناك شد».
و مثل : إِلاَّ مَن رَحِمَ اللَهُ (آية 42، از سورة 44 : دخان)
«مگر آن كسيكه خدا بر او رحم كند).
و امثال اين آيات كه در قرآن مجيد بسيار است. ميگويند همين معناي ظاهري را دارد؛ خداوند دست دارد؛ و پهلو دارد، و چشم دارد؛ و بر روي تخت قرار گرفته است؛ و غضب ميكند؛ و رحم ميكند؛ و مسخره مينمايد».
اين است عقايد ايشان : سِبْحَـ'نَهُ وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًا كَبِيرًا.
پيشتاز اين كفريّات، ابن تيميّة حَرَّانري شامي است؛ او تابع احمد حنبل بود و در عناد و دشمني با اهل بيت بالاخصّ أميرالمؤمنين عليه السّلام بيتاب و بيقرار بود است؛ در كتاب خود به نام «منهاج السنّة» كه در ردّ براهين و ادلّة افتخار عالم تشيّع و اسلام؛ علاّمة حلّي نوشته است، انكار ضروريّات و مسلّمات و يقينيّات را ميكند، هر حديثي كه در فضائل أميرالمؤمنين و اهل بيت وارد شده است؛ ردّ ميكند؛ و آن را دروغ و باطل ميشمرد؛ و يا آن را مرسل و يا ضعيف و يا مجعول ميداند گرچه در نهايت إتقان و صحّت باشد؛ و گرچه مستفيض و متواتر باشد؛ و گرچه بزرگان از حفّاظ و مشايخ و راويان اهل سنّت با طرق عديدهاي آن را آورده باشند و در كتب خود تصريح به صحّت متن و صحّت إسناد و رجال آن كرده باشند؛ به مجرّد اينكه در آن حديث ذكري از مولي الموحّدين آمده باشد؛ آن را رَمي به مجعول بودن نموده و به شيعه إفترا ميزند؛ و راوي آن حديث را گرچه از مشايخ «صحاح ستّه) عامّه باشد، فقط و فقط به جرم روايت اين روايت ضعيف ميشمرد؛ و بطور كلّي ملاك صحّت و عدم صحّت در نزد او، پيروي و تشيّع و نقل فضائل عليّ بن أبيطالب است؛ و صريحاً از خلفاي بني ايمّه حتّي معاويه و يزيد و خلفاي عبّاسي جانبداري ميكند، آري مظلوميّت اهل بيت تنها در بدري بيابانها و حبس و شكنجه و كشتن و به دار آويختن و سوزاندن و غارت كردن نبوده است؛ بلكه إخفاء فضائل آنان و نسبت آن فضايل را به دشمنان از مهمترين كودتاهاي ظاهري و باطني براي قلع و قمع آنان و برداشتن نام آنان از صفحة روزگار بوده است؛ امثال اين مرد شامي تابع حزب اموي و علمدار امضاء سيّات خلفاء جور، همچون معاويه و امثال او در كودتاها سعي وافري نمودهاند؛ و ليكن معذلك كار آنان بجائي نرسيد و فضائل عليّ بن أبيطالب سراسر آفاق را گرفت و دوست و دشمن حتّي يهوديها و نصرانيها و مادّيها و همه و همه در برابر عظمت و شخصيّت و اصالت و واقعيّت آن راستين مرد و آن امام مظلوم سرتسليم فرود آورده و مهر و محبّت او را در روح و سر و سويداي خود جاي دادهاند. وامق نصراني : بقراط بن أشوط كه از اهل ارمنستان است و از سرلشگران مهمّ بوده است در عصر متوكّل قصيدهاي غرّآء دربارة فضائل و محامد أميرالمؤمنين ميسرايد كه بعضي از آن ابن شهرآشوب در «مناقب» طبع سنگي ص 286 و ص 532 آورده است؛ و عبدالمسيح انطاكي در قصيدة علويّه خود كه بالغ بر 5595 بيت است؛ و بولس سلامة قاضي مردم مسيحي در بيروت قصيدهاي به نام عبدالعزيز كه بالغ بر 3085 بيت است دربارة مناقب و فضائل أميرالمومينن سرودهاند و از حقّ آن حضرت دفا كردهاند. يكي از شعراي مسيحي مذهب به نام ريبا ابن اسحق رسعني موصلي اشعاري ميگويد كه شايان دقّت است :
عَديُّ وَ تيمٌ لا اُحاوِلُ ذِكْرَهَا بِسُوء وَلَكِنَّي مُحِبَّ لِهَاشِمِ
وَ مزا تَعْتَريني فِي عَليٍّ وَ رَهْطِهِ إذا ذُكِروا فِي اللَهِ لَوْمَةُّ لائِم
يَقُولُونَ مَا بَالُ النَّصارَي تُحِبُّهُم وَ أهْلُ النُّهَي مِن أعْرُبٍ وَ أعاجِم
فَقُلْتُ لَهُم إنِّي لاحْسِبُ حُبَّهُمْ سَرَي فِي قُلُوبِ الخَلْقِ حَتزي البَهَائِم[4]
«من در بارة أبوبكر و عمر كه از بَني عَدَي و بَني تَيْم هستند، نامي به زشتي نميبرم؛ وليكن من دوستدار عليّ بن أبيطالب اين مرد هاشمي هستم. از بردن نام و ذكر ايشان آنچه راجع به علي و اقوامش از گزند و آزار ملامت كنندگان به من برسد در من أبداً اثر بدي نخواهد گذاشت.
ميگويند : چرا مسيحيان علي و اولاد علي را دوست دارند ؟ و چرا خردمندان و دانشمندان از عرب و عجم آنها را دوست دارند؛ من به آنها در پاسخ گفتم كه : من چنين ميپندارم كه محبّت آنان در دل جميع مخلوقات حتّي بهائم و حيوانات بيزبان نيز جاري و ساري شده است.
بازگشت به فهرست
گفتار ابن حجر راجع به سخافت شخصيّت و آراء ابن تيميّه
باري بزرگان از عامّه ابن يتيمّه را ردّ كردهاند؛ و او را گمراه و كافر شمردهاند و ميگويند : صريحاً معترف به جسميّت خداست. و ما در اين جا عين گفتار حافظ ابن حَجَر را در كتاب خود به نام «الفتاوي الحديثة» ص 86 ميآوريم و ترجمة آنرا ذكر ميكنيم :
ابن تيميّة عبدٌ خَذَله اللهَ و أضَلَّه و أعْماه و أصَمَّه و أذَلَّه، و بذلك صَرَّح الائمّة الذين بيَّنوا فَسادَ أحواله، و كُذْبَ أقواله؛ وَ من اراد ذلك فعليه بمطالعة كلام الاءمام المجتهد المتَّفق علي إمامته و جلالته و بلوغه مرتبة الاجتهاد أبي الحسن السّبكي وَ وَلَدِهِ التاج و الشيخ الاءمام العزّ بن جَمَاعة و أهل عصرهم و غيرهم من الشَّافعيّة و المالكيّة و الحنفيّة؛ و لم يقصر اعتراضه علي متأخّري الصّوفيّة بل اعترض علي مثل عمر بن الخطّاب و عليّ بن أبيطالب ـ رضي الله عنهما.
و الحاصل أنّه لا يقام لكلامه وزنٌ بل يُريمي في كلِّ وَعرٍ وَ حَزنٍ، و يعتقد فيه أنّه مبتدع ضالٌ مضلٌ غالٍ؛ عامله الله بعدله و أجارنا من مثل طريقته و عقيدته و فعله، آمين (إلي أن قال) إنّه بالجهة وله في إثباته جزءٌ؛ و يلزم اهل هذا المذهب الجسميّة و المحاذاة و الاستقرار؛ أي فلعلّه في بعض الاحيان كان يصرّح بتلك اللوازم فنسبت اليه؛ سيّما و ممّن نسبت إليه ذلك من أئمّة الاسلام المتفق علي جلالته و امامته و ديانته و انّه الثقّة العدل المرتضي المحقّق المدقّق؛ فلا يقول شيئاً إلاّ عن تثبّتٍ و تحقّق و مزيد احتياط و نحرٌ سيّما ان نسبت الي مسلم ما يقتضي كفره وردته و ضلاله و إهداء ردمه؛ الكلام.[5]
«ابن تيميّه كسي است كه خداوند او را مخذول و منكوب نموده؛ و گمراه كرده و كور و كر كرده؛ و ذليل و بيمقدار نموده است؛ و بدين امر بزرگان از علماء كه فساد احوال او را بيان كردهاند و دروغ گفتار او را معيّن كردهاند تصريح نمودهاند؛ و كسيكه بخواهد اين حقيقت را دريابد بايد به مطالعة گفتار امام مجتهد كه همگي بر امامت و جلالت و درجة اجتهاد او اعتراف وا تّفاق دارند يعني شيخ أبوالحسن سبكي بپردازد و نيز به مطالعة گفتار فرزندش تاج امّت و شيخ جماعت عزّ بن جَمَاعة و ساير هم عصران ايشان و غير هم عصران از شافعيها و مالكيها و حنفيها بپردازد تا كاملاً بر انحرافات ابن تيميّه واقف گردد؛ ابن تيميّه اعتراض خود را فقط بر طائفة متأخّرين از صوفيّه مقصور نداشته است بلكه بر مثل عمر بن خطّاب و عليّ بن أبيطالب اعتراض داشته است.
و حاصل مطلب آن است كه براي او گفتار او قيمت و ارزشي نيست زيرا علماء به گفتار او به نظر عدم ارزش و قابليّت مطالعه و به نظر سخن دورافتادهاي مينگرند و دربارة او اعتقاد دارند كه مرد ضالّ و مضلّ و گمراه وگمراه كننده و مرد بدعت گذار و متجاوزي بوده است. خداوند او را به دست انتقام عدالتش بگيرد و ما را از پيمودن راهي همانند راه او بر حذر دارد و از عقيده و كردار او در پناه خود حفظ فرمايد؛ آمين.
(ابن حجر گفتار خود را ادامه ميدهد تا آنكه ميگويد) : ابن تيميّه در عقائد خود معتقد است به اينكه خداوند جَهَت دارد و براي اثبات اين عقيده جزوي از كتاب خود را قرار داده است و لازمة اين عقيده جسميّت خداست و محاذات با موجودات دگر و مستقرّ شدن و متكّن گشتن در مكان. و چون ابن تيميّه در بعضي از اوقات به اين لوازم تصريح ميكرده است مذهب او را به جسميّت خدا و مكان داشتن خدا ميدانستهاند. بالاخصّ آنكه از جمله كساني كه به او نستب جسميّت دادهاند از بزرگان أئمّة اسلام كه اتّفاق بر جلالت و امامت و ديانت او كردهاند همين بزرگ مرد شيخ ابوالحسن سبكي است چون او مردي است محقّق و مدقّق و مورد وثوق و امضاي علماء اعلام؛ شيخ سبكي چيزي نميگويد مگر از روي تحقيق و تجسّس كامل و احتياط فراوان و بررسي تامّ و تمام بالاخصّ در نسبت به مسلماني كه مقتضي كفر و ارتداد و گمراهي و به هدر شدن خون او باشد؛ (و بنابراين ابن تيميّه كه نسبت به كفر و ضلال ارتداد داده است بر اساس تحقيق و تدقيق در معتقدات او بوده است)».
عالم جليل آية الله محسن أمين جبل عاملي گويد : تمام طايفة وهّابيّه و مؤسّس دعوت آنها : محَمَّد بن عبدالوهّاب : و آنكه اوّلين تخم اين كشت را پاشيد؛ أحمد بن تيميّه و شاگردش : ابن قَيِّم جَوزي، و پيروانشان، مدّعي هستند كه آنان موحّدند؛ و به اعتقاد خودشان چنين ميپندارند كه : ايشان عالم توحيد را حفظ ميكنند كه شائبهاي از شرك در آن وارد نشود؛ و وهّابيها ادّعا دارند كه فقط خودشان توحيدند؛ و بقيّه مسلمانان بدون استثناء همگي مشرك ميباشند.
وليكن حقيقت مطلب اين است كه : ابنِ تَيميَّه و ابنِ عَبدالوهّاب و پيروانشان، ورود در قرقگاه توحيد را مباح كردند؛ و پردههاي آن را پاره نمودند؛ و حجاب آن را دريدند؛ و به خداوند تعالي چيزهائي را نسبت دادند كه لايق به مقام قدس او نيست. وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُ الظَّـ'لِمُونَ عُلُّوًا كَبِيرًا.
و براي خدا جهت بالا قرار دارند؛ و قرار گرفتن بر روي تخت و كرسي كه بالاي آسمانها و زمين است، معتقد شدند؛ و پائين آمدن به آسمان دنيا؛ و آمدن؛ و نزديك شدن، با معاني معمولي آن پنداشتند؛
و براي خدا صورت و دو دست : دست راست و دست چپ؛ و انگشتان؛ و كف دست؛ و دو چشم قرار دادند؛ بدون آنكه اين معاني را تأويل كنند بلكه با تجسّم صريح ذكر كردند.
و همچنين صفاتي را مانند غَضب، و محبّت، و رضا و رحمت، و غير آنها را بر همين معاني متعارف گرفتند و تصريح كردند كه : خداوند سخن ميگويد، با همين حروف و الفاظ؛ و سخنش صدا دارد؛ و عليهذا خداوند را محلّ حوادث و آثار طبيعي پنداشتند؛ و اينها همه از لوازم حدوث است.
امّا ابن تَيميَّة او صريحاً قائل به جهت داشتن، و جسميّت، و قرار گرفتن بر روي عرش (تخت) حقيقتاً؛ و سخن گفتن با حروف و اصوات ميباشد.
او اولين كسي است كه بدين گفتار اعلان كرد؛ و رسالههاي مستقلّي مانند رسالة عقيدة حَمَويَّة و رسالة عقيدة واسِطيّة و غير اين دو را نوشت؛ و شاگردان او : ابن قيِّم جَوزي و ابنِ عبدالهادِي و پيروانشان از او تبعيّت كردند.
و از همين جهت بود كه علماي عصرش حكم به كفر و ضلالت او نمودند؛ و سلطان را امر به قتل و يا حبس او كردند؛ و لهذا او را گرفتند؛ و به مصر فرستادند، علماء با او مناظره كردند؛ و حكم به حبس او نمودند؛ و او را زنداني كردند و بالاخره پس از آنكه توبه كرد؛ و دوباره از توبة خود برگشت، در زندان جان داد.
و ما اينك آنچه را كه از او حكايت كردهاند؛ و آنچه را كه دربارة او گفتهاند؛ در اينجا ميآوريم؛ تا آنكه ميزان ارزش ابن تيميّه در نزد علماء معلوم شود :
بازگشت به فهرست
گفتار علماي عامّه و مورّخين راجع به ابن تيميّه
گفتار علماي عامّه در كفر ابن تيميّه
أحمدُ بنُ حَجَرِ هَيتَمِيّ مَكّيّ شَافعِيّ صاحب كتاب الصّواعق المحرقة در كتاب خود به نام : جَوْهَرُ المُنَظَّم فِي زَيارَةِ القَبْرِ المُكَرَّم گويد : ابن تيميّه به جناب مقدّس حق تجاوز كرد؛ و ديوار عظمت او را شكست؛ به آنچه براي عامّة مردم بر روي منبرها، از دعواي جهت داشتن و جسميّت داشتن حقّ بيان كرد.
ابن حَجَر نيز در كتاب الدُّر الكامِنَة بر حسب حكايتي كه شده است گفته است : مردم دربارة ابن تيميّة به چند دسته تقسيم شدهاند :
بعضي او را نسبت به تجسّم خدا ميدهند چون عقيده خود را در كتاب «حَمَيّه» و «واسطيّه» و غيرهما ابراز كرده است؛ كه : خدا دست دارد، و پا دارد، و ساق دارد، و چهره دارد، و اينها همان معناي معمولي صفات خدا هستند.
و اينكه خدا با ذات خود بر روي تخت قرار گرفته است؛ و چون به او ايراد كردند كه لازمة اين قول : تَحَيُّز و انقسام است؛ در جواب گفت : ما قبول نداريم كه تحيّز و نياز به مكان داشتن؛ از خواصّ اجسام است، و بنابرين مُلزم شد كه او دربارة ذات خدا قائل به تحيّز و مكان داشتن است.
و بعضي او را نسبت به زندقه دادهاند چون گفتهاست؛ إنَّ النبيَّ لايُسْتَغاثُ بِهِ «مردم در شدائد نميتوانند از پيغمبر مدد جويند؛ و او را ندا كنند» و اين موجب تنقيص؛ و منع از تعظيم رسول الله است.
و آن كسي كه از همة مردم در اين ايراد بر ابن تيميّه شديدتر و سختتر بود نُوربَكريّ بود؛ چون مجلسي براي محاكمة اين امور ترتيب دادند؛ بعضي از حضّار گفتند : بايد او را تعزير كرد.
نُور بَكريّ گفت : اين حرف معني ندارد؛ زيرا اگر تنقيص باشد بايد كشته شود؛ و اگر نباشد تعزير هم نبايد بشود.
و بعضي او را به نفاق نسبت دادهاند چون در بارة عليّ گفته است : او از هر جانب كه حركت كرد مخذول شد؛ و كراراً به دنبال رياست رفته؛ و نائل نشد؛ و جنگهايش براي رياست بود، نه براي ديانت؛ و او رياست را دوست ميداشت، عثمان مال را دوست ميداشت.
و ميگفت : ابوبكر وقتي اسلام آورد، شيخ بود، و ميدانست چه بگويد و عليّ در حال صباوت ايمان آورد؛ و اسلام صبّي بنا بر قولي صحيح نيست.
و به جهت گفتاري كه در داستان أبي العاص بن ربيع دارد كه از مفهوم آن استفاده تشنيع و بغض به عليّ بن ابيطالب استفاده ميشود؛ و روي اين اصل او را منافق دانستهاند؛ زيرا رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ميفرمايد : لاَ يُبغِضُكَ إلاّ مُنافِقٌ.
«اي علي كسي تو را دشمن ندارد، مگر آنكه او منافق است».
و بعضي از جماعات او را نسبت دادهاند كه در حيازت إمامت كُبرَي كوشش داشت؛ چون در نام بردن از ابنِ تُومَرْت [6] مبالغه ميكرد؛ و بدان مفتون بود؛ و او را تمجيد و تحسين بسيار ميگفت.
و همين امر سبب شد كه مدّت زنداني شدن او به طول انجامد. باري وقايع ابن تيميّه كه در آنها مخالتفش ظاهر بود، بسيار است؛ و هر وقت كه در هنگام بحث محكوم ميشد؛ و حقّ بر او ثابت ميگشت، ميگفت : من اين جهت را اداره نكردهام؛ مقصود من چيزي ديگري بوده است؛ و يك احتمال بعيدي را ذكر ميكرد. تمام شد گفتار ابنِ حَجَر در كتاب : الدُّرُّ الكامِنَة».
و از مُنتَهي المَقالِ فِي شَرحِ حَدِيثِ لاَ تُشَدُّ الرِّحَالُ كه مؤلّف آن : مفتي صدرالدّين است، چنين وارد است كه : او در كتاب گفته است : شيخ امام و حِبر هُمام سند سند محدّثين : شيخ محمّد بُرلُسي در كتاب خود : إتْحافُ أهلِ العرفانِ بِرُويَةِ الانبياء وَالملائِكَةِ وَالجَانِّ چنين گفته است كه :
ابن تيميّة حنبلي ـ كه خداوند با او با عدالتش رفتار كند ـ قدم جسارت فرا نهاده است؛ و بيان حرمت سفر كردن براي زيارت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم را كرده است؛ تا آنكه گويد :
حتّي از اينها هم قدم بالاتر گذارده؛ و تجاوز به جناب حقّ اقدس كه مستحقّ نفيسترين كمال است، كرده است؛
و ديوار كبريائيّت و جلال خدا را شكافته است؛ و با ادّعاي جهت داشتن و جسم بودن خدا در مقام اثبات منافي عظمت و كمال خدا برآمده است؛ و كسي را هم كه اعتقاد به جهت و تجسّم خدا ندارد، او را نسبت به ضلالت و گناه داده است. و اين مطلب را در روي منبرها اظهار كرده؛ و بين أصاغر و أكابر شايع و ذايع گردانيده است؛ بطوري كه همه از معتقدات او مطّلع شدهاند.
و از صاحب كتاب أشْرَف الوَسائِلِ إلَي فَهْم الشَّمَائِلِ نقل شده است كه: او در بيان آويزان كنار عمامه را بين دو كتف گفته است :
ابن قيِّم جَوزِي از استادش ابن تيميّة مطلب بديعي را ذكر كرده است؛ و آن اين است كه : چون رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم ديد كه : خداوند دست خود را در ميان دو كتف او قرار داده است؛ اينجا را محترم شمرد؛ و آن را براي آويختن كنار عمامه معيّن كرد.
عراقي گويد : ما براي اين كلام، اصلي و روايتي نيافتيم.
و سپس صاحب كتاب «اشرف الوسائل» گويد : اين گفتار هم از قبيل ساير آراء و افكار باطلة اين دو نفر است (استاد و شاگرد» زيرا كه اين دو نفر در استدلال بر مذهب خودشان كه تجسّم خدا باشد، إطالة سخن دادهاند؛ و اهل سنّت را كه اين معني را نفي ميكنند؛ به حساب خودشان ميخواهند محكوم كنند.
تَعَالَي اللَهُ عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ وَ الجاهِدونَ عُلواً كبيراً.
و از براي اين استاد و شاگرد (ابن تيميّه و ابن جَوزي) در اين مقام از انواع قبائح و اعتقاد فاسد، به اندازهاي است كه گوشها از شنيدن آن كر ميشوند؛ و گفتارشان محكوم به دروغ و باطل و ضلالت و بهتان وافتراء است. خداوند آن دو را قبيح گرداند و قبيح گرداند هر كه را به گفتار ايشان گوياست.
و امام احمد بن حنبل و بزرگان از مذهب ابن تيميّه، از اين لكّة ننگ و قبيح، بري هستند؛ واز قول به جسم بودن و جهت داشتن حقّ بيزارند، چگونه اينطور نباشد، در صورتي كه اين عقيده در نزد اكثر اهل سنّت كفر است. تمام شد گفتار صاحب «اشرف الوسائل».
و از مولَويّ عبدُ الحَليم هِندي در كتاب حَلُّ المَعَاقِد در حاشية شَرح العقائد وارد است كه : ابن تيميّه حنبلي بودها ست؛ وليكن از حدّ تجاوز كرد؛ و در مقام اثبات منافيات عظمت حقّ برآمد؛ و براي حقّ اثبات جسم و جهت كرد؛ و لغزشها و گفتارهاي بيهودة بسياري ديگر نيز دارد؛ تا آنكه گويد :
در قعلة جبل، مجلسي براي مناظره و محاضره با ابن تيميّه تشكيل دادند؛ و علماي أعلام و فقهاي عظام و رئيس ايشان قاضي القُضاة زَين الدِّين مالِكي حاضر شدند؛ و ابن تيميّه نيز حضور يافت؛ و بعد از گفتگوها و بحثها ابن تيميّه بُهت زده و محكوم شد؛ و قاضي القضاة در سنة 705 او را محكوم به حبس كرد؛ و پس از آن در دمشق ندا كردند كه هر كس بر عقيدة ابن تيميّه بوده باشد، مال او و خون او حلال است.
اينطور در «مرآة الجنان» امام أبو محمّد عبدالله يافِعِي آمده است؛ و سپس ابن تيميّه توبه كرد؛ و در سنة 707 از زندان خلاص شد، و گفت : من أشعري هستم؛ و پس از آن عهد خود را شكست، و سرّ خود را آشكار نمود؛ و به حبس شديدي محكوم شد؛ و باز توبه كرد؛ و از زندان رهائي يافت؛ و در شام سكونت گزيد؛ و از او در شام وقايعي به ظهور رسيده است كه در كتب تاريخ ثبت است.
ابن حَجَر در جلد اوّل، از دُرَذُ الكامِنَة احوال او را بيان كرده؛ و اقوال او را ردّ كرده است؛ و ذَهَبي در تاريخ خود، نيز چنين كرده است؛ و غير از ابن حجر و ذهبي نيز بسياري از محقّقين او را رد كردهاند.
و حاصل مرام اينست كه چون ابن تيميّه قائل است به اينكه خداوند جسم است، گفته است كه : او داراي مكان است؛ زيرا كه ثابت شده ايت كه هر جسمي بايد داراي مكان باشد؛ و بجهت آنكه در فرقان حميد آمده است : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي «خداوند رحمن بر روي كرسي و تخت قرار گرفت».
و بر اين اصل گفت : عرش، مكان خداست.
و چون ابن تيميّه خودش خدا را أزلي ميداند؛ و أجزاء اين عالم در نزد او حادث ميباشند؛ لهذا در اينجا ناچار شد كه بگويد : جنس عرش، ازلي و قديم است؛ وليكن افراد و اشخاص غير متناهية عرش يكي پس از ديگري به دنبال هم ميآيند؛ و آن جنس ازلي، و اين اشخاص متعاقب حادث، مكان خدا هستند.
پس مطلق مكان داشتن خدا، ازلي و قديم است؛ و مكان گرفتنهاي به خصوص در نزد او حادثاند؛ همچنانكه متكلّمين اينطور در حدوث تعلّقات معتقدند. تمام شد گفتار مولوي عبدالحليم.
و از يَافِعِي در مزاة الجنان است كه در ضمن بيان فتنة ابن تيميّه گفته است : آنچه كه ابن تيميّه در مصر ادّعا كرد، اين است كه ميگفت : خداوند تحقيقاً بر روي تخت نشسته است، و گفتگويش با سخني است كه داراي صوت و حروف است؛ و از اين پس در دمشق ندا در دادند : هر كس بر عقيدة ابن تيميّه باشد، مال او و خون او هَدَر است. تمام شد گفتار يافعي.
و از تاريخ أبُو الفدآء در حوادث سنة 705 وارد است كه : و در اين سال تقيّ الدين احمد بن تيميّه از دمشق به مصر خوانده شد؛ و براي او مجلسي ترتيب دادند؛ و از اظهار عقيدة خود امساك كرد؛ و از بيان آن خودداري كرد؛ زيرا او قائل به جسميّت خداوند بود.
و در منشوري كه از ناحية سلطان صادر شد اين بود كه : مرد شَقيّ : ابن تيميّه در اين مدّت، زبانة قلم خود را گشوده، و عنان گفتار خود را گسترده است؛ و در مسائل قرآن و صفات حقّ، گفتار مُنكَر و كلام زشتي را ابراز كرده است؛ و مطالبي را اظهار كرده است كه آن را علماء اسلام منَر شمردهاند؛ و بر مخالفت او علماء اعلام اجماع كردهاند؛ و جميع علماء عصر او و فقهاء شهر شام و مصر او را مخالف دانستهاند؛ و ما دانستيم كه او پيروان خود را سبك شمرده، و آنان از او اطاعت كردند؛ تا اينكه به ما چنين رسيده است كه پيروان او در ذات حقّ تعالي تصريح به جسميّت و گفتار با حروف و صوت را دارند، تمام شد گفتار أبوالفداء.
و از كشف الظنّون از بعضي چنين نقل شده است كه : در ردّ بر ابن تيميّه مطلب را به اينجا رسانيده است كه تصريح نموده است كه : هر كس به ابن تيميّه، شيخ الاسلام بگويد، كافر است. تمام شد گفتار كشف الظنّون. [7]
تا اينجا مرحوم آية الله جَبَل عامِلي رضوان الله عليه، دربارة خود ابن تيميّه بحث كرده، و از اين به بعد در بارة محمّد بن عبدالوهّاب [8] كه به دنبال آثار ابن تيميّه رفته است، در زيارت اهل قبور و تشفّع و توسّل و غيرها؛ بحث ميكند و ميگويد : ابن عبدالوهّاب براي خداوند جهت، و استواء بر عرش كه بالاي آسمانها و زمين است، و جسميّت، و رحمت، و رضا و غضب و دو دست : راست و چپ و كف و انگشتان، به معاني معمولي و متعارف آن بدون تأويل قائل است.
او كتابي نوشته است به نام : التَّوحيد الَّذي هُوَ حَقُّ عَلَي العَبِيد و در ضمن بحث از آية حَتَي إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (آية 23 از سورة 34 : سَبا).
«(براي مردم روز بازپسين) تا جائي كه چون ترس و ناراحتي از ايشان برداشته شود؛ به آنان ميگويند : پروردگار شما چه گفت : ميگويند : حقّ ! و اوست بلند پايه و بزرگ مرتبه».
ميگويد : براي خداوند جهت علوّ و بالائي، و غضب، و رضا، و استواء بر عرش و غيرها ميباشد؛ و سپس استدلال ميكند به آية : وَ مَا قَدَرُو اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الاْرْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ القِيَـ'مَةِ (آية 67، از سورة 39 : زمر).
«و حقّ قدر و ميزان خدا را نشناختند، در حاليكه تمامي زمين در روز قيامت در مشت و قبضة اوست».
و ميگويد : خداوند انگشتان دارد، بر روي يك انگشتش آسمانها قرار دارد، و بر روي انگشت ديگرش زمينها، و بر روي يك انگشت درختها؛ و بر روي يك انگشت آبها؛ و بر روي يك انگشت خاكها؛ و بر روي يك انگشت ساير ملخوقات.
و بعداً از روايتي كه از ابن مسعود دربارة يك نفر از أحبار نقل ميكند، كه به خدمت رسول الله آمد، و از اين مقولات سخناني گفت : و از خندة حضرت رسول كه دليل بر امضاي كلام او گرفته است، اثبات جسميّت و جهت و كيف براي خدا ميكند.
بازگشت به فهرست
عقائد پيروان محمّد بن عبدالوهّاب
و پس از مردن محمّد بن عبدالوهّاب، پيروان او نيز اثبات جسميّت و جهت و وجه و دو دست و دو چشم و پائين آمدن به آسمان دنيا، و راه رفتن، و نزديك شدن و غير اينها را با همين معاني معمولي و متعارف براي خدا نمودند.
در رسالة چهارم از پنج رسالهاي كه مجموعة آنها به الهَدِيَّةُ السَّنِيَّةِ ناميده ميشود، و متعلّق به عبداللَّطيف : نوادة پسري محمّد بن عبدالوهّاب است، چون برخي از اعتقادات وهَّابيّه را ميشمرد، كه آنها با عبارت ابوالحسن اشعري مطابقت دارد ميگويد :
خداوند تعالي بر روي عرش خود است همچنانكه ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي العَرْشِ اسْتَوَي.
و او دو دست دارد بدون كيفيّت همچنانكه ميگويد : لِمَا خَلَقْتُ بِيَدِيَّ ـ بَلْ يَدَاهُ مِبْسُوطَتَانِ.
و او دو چشم دارد بدون كيفيّت؛ و او چهره و صورت دارد، همچنانكه ميگويد : وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالجَلَـ'لِ وَ الاءكْرَامِ.
و بر اين مطالب گواهي ميدهد : رواياتي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شده است كه : خداوند به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد و ميگويد : آيا استغفار كنندهاي هست ؟
تا آنكه ميگويد : و در قرآن ميخوانند كه خداوند در روز قيامت ميآيد؛ همچنانكه ميگويد : وَ جَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفّا.
و به آفريدگانش بهر گونه كه بخواهد نزديك ميشود، همچنانكه ميگويد: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِن حَبْلِ الْوَرِيدِ.
و در رسالة پنجم كه متعلّق به محمّد بن عبداللّطيف است، وارد است كه :
و ما معتقديم كه خداوند تعالي بر روي عرش خودش قرار گرفته و تمكّن يافته است؛ و بر مخلوقاتش عُلُوّ و بلندي دارد؛ و عرش و تخت او بالاي آسمانهاست؛ چون ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي.
و بنابراين ما به ظاهر اين لفظ ايمان داريم؛ و حقيقت برقراري تمكّن و بر روري عرش را اثبات ميكنيم ولي كيفيّت آنرا مشخّص نميكنيم؛ و براي آن مثالي هم نميآوريم.
إمَام دَارِ الهِجْرَة : مالِك بن أنَس ميگويد ـ و ما هم به قول او ميگوئيم ـ در وقتي كه مردي از إستواء از او پرسيد؛ فَقَالَ : الاسْتِواء مَعْلُومٌ وَلكَيْفُ مَجْهُولٌ وَالاءيمانُ بِهِ وَاجِبٌ وَالسُّوالُ عَنْهُ بِدْعةٌ.
«او در جواب آن مرد گفت : استواء معنايش معلوم است؛ و كيفيئت آن نامعلوم است؛ و ايمان به آن واجب؛ و پرسش از آن بدعت است».
تا آنكه ميگويد : پس بنابراين هر كس خدا را به مخلوقاتش شبيه بداند، كافر است؛ و كسيكه انكار كند آنچه را كه خداوند خودش را به آن صفت توصيف كرده است كافر است؛ و ما ايمان داريم به آنچه وارد شده است كه خداوند تعالي يَنْزِلِ كُلِّ لَيْلَةٍ إلَي السَّماءِ الدُّنيا حِينَ يَبقَي ثُلْثُ اللَّيْلِ فَيَقُولُ....
«خداوند تعالي هر شب به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد؛ در هنگامي كه ثلث از شب مانده است؛ و ميگويد : آيا توبه كنندهاي هست؟».
و در اينجا مرحوم امين فرموده است : از اين گفتار يكي از دو امر لازم ميآيد : يا قول به تجسّم، يا قول به محال؛ و هر دو محال است؛ زيرا حصول معناي استواء به معناي معروف و معمولي بدون كيفيّت محال است به حكم عقل؛ و يا كيفيّت هم تجسّم است؛ و بنابراين حتماً بايد به قرينة عقلي،مراد از استواء را به استيلاي حقيقي و معنوي و تسلّط تفسير كنيم. [9]
و دهخدا گويد : ابن تَيْمَة منسوب به تَيما، شهركي است به شام : تقيّ الدين ابوالعبّاس احمد بن عبدالحليم بن عبدالسّلام بن عبدالله بن محمّد بن تيميّه حَرّاني (تولّد 661 وفات 728 هجري قمري) تولّد او در حرّان نزديك دمشق است (تا آنكه گويد) :
ابن تَيميّة با أشاعره و حكماء و صوفيّه و كليّة فرق اسلام جز سلفين معارضه كرده؛ و همه را باطل شمرده و به تجسّم معتقد بوده؛ و از ظاهر لفظ قرآن و حديث تجاوز روا نميداشته؛ و زيارت قبور أوليا را بدعت ميشمرده؛ چنانكه در اين امر او را پيشرو وَهّابيان ميتوان گفت.[10]
ابن بَطوطه در سفر خود به دمشق ابن تيميّة را ملاقات كرده است؛ و در ضمن بيان قضاة دمشق؛ پس از آن گويد : حِكَايَةُ الَفِقِيهِ ذِي اللَّوية «حكايت فقيهي كه داراي حماقت بود» آنگاه گويد :
در دمشق از بزرگان فقهاي حنابله، ابن تيميّه بزرگ شام بود؛ و در همة فنون سخن ميگفت إلاّ أنَّ فِي عَقْلِهِ شَيئاً جز اين كه عقلش سبك بود؛ و خللي داشت.
أهل دمشق او را به نهايت تعظيم ميكردند؛ و او آنان را بر فراز منبر موعظه مينمود؛ و يك بار در مطلبي سخن گفت كه فقهاء انكارش نمودند؛ و شكايت او را به سوي مَلِك ناصر كه در مصر بود بردند؛ ملَك ناصر امر كرد او را به مصر آوردند.
همگي قضات و فقهاء در مجلس ناصر گرد آمدند؛ و شرف الدّين زَوَاريّ مالكي سخن ميگفت؛ و گفت : اين مرد چنين و چنان گفته است؛ و آنچه را كه بر ابن تيميّه مُنكَر ميدانست بر شمرد؛ و نامههاي شهادت را حاضر كرده؛ و همه را در برابر قاشي القضاة قرار داد و
قاضي القضاة به ابن تيميّه گفت : چه ميگوئي ؟! گفت : لاَ إلَهَ إلاّ اللهُ ؛ دوباره قاضي القضاة گفت : چه ميگوئي ؟ باز ابن تيميّه همان جلمه را تكرار كرد؛ مَلِك ناصر امر كرد تا او را به زندان بردند؛ و چندين سال در زندان بود؛ و در زندان كتابي در تفسير قرآن نوشت در چهل جلد و آن را «بحر محيط» نام نهاد.
مادر ابن تيميّه به نزد مَلِك ناصر رفت؛ و شكايت به سوي او برد؛ و مَلِك ناصر امر كرد تا او را آزاد كردند؛ تا دوباره آن اشتباهات از او سر زد؛ و من در آن وقت در دمشق بودم؛ روز جمعهاي در مسجد حاضر شدم ديدم اين تيميّه بر بالاي منبر است؛ و مردم را موعظه ميكند؛ و سخناني ميگويد؛ و از جمله كلام او اين بود كه 5
إِنَّ الله يَنزِلُ إلي سَماء الدُّنيا كَنُزولي هَذا و نَزَل دَرَجَةً مِن دَرَج المِنبَر .
«خداوند به آسمان دنيا پائين ميآيد، همانطور كه من پائين ميآيم؛ و درا ين حال از يك پلّه از پلّههاي منبر به زير آمد».
در اين حال يك فقيه مالكي كه به ابن الزَّهراء معروف بود، بر عليه او سخن گفت : و به معارضه برخاست. و آنچه را كه ابن تيميّه گفته بود به شدّت ردّ كرد.
همة مردم برخاستند و به سمت اين فقيه آمدند؛ و با دستها و كفشهاي خود او را مفصّلاً كتك زدند بطوري كه عِمامه او به زمين افتاد و كلاه زير عمامهاش معلوم شد كه حَرير است؛ اين لباس را منكر شمردند؛ و او را به خانة عِزّالدين بن مُسلِم كه قاضي حنابله بود بردند. قاضي حكم كرد كه او را زندان بردند و تعزير كردند؛ ولي فقهاي مالكيّه و شافعيّه تعزير او را نپسنديدند و منكر شمردند.
و بالاخره داستان به سوي ملك اللامرا سيف الدين تنكيز ارجاع شد؛ و او از بهترين اُمراء و صالحان ايشان بود، و او داستان را براي مَلِك ناصر نوشت. و نامة مفصّلي مبني بر شهادت شرعي بر عليه ابن تيميّه كه در آن امور منكرهاي را بر شمرده بود، نوشت. و آن نامه را به سوي ملك ناصر فرستاد و او امر كرد ابن تيميّه را در قلعه حبس كنند؛ و او را حبس كردند تا زماني كه وفات يافت.[11]
بنابر آنچه ذكر شد بسيار صريح و بطور روشن معلوم ميشود كه : ابن تيميّه قائل به تجسّم خدا بوده است؛ و تمثيل او به پائين آمدن خودش از يك پله مِنبر خوب ميرساند كه مراد از نزول خدا، نزول مكاني بوده است؛ تَعَالَي اللهُ عَن ذَلِك . و بنا براين آنچه را كه محمّد بَهْجَت عَطّار در كتاب «حياة ابن تيميّه» آورده است كه : در آن وقتي كه ابن بطوطه در دمشق بوده است، ابن تيميّه در قلعة دمشق محبوس بوده؛ و بنابراين شخص ديگري بر منبر دمشق سخنان مزبور را اظهار داشته؛ و ابن بطوطَه او را با ابن تيميّه اشتباه كرده است؛ سخني بيجا و توجيهي غير قابل قبول است؛ زيرا ابن بطوطه با آن فراست و كياست و با آن سابقه، چگونه ممكن است ابن تيميّه را نشناسد؛ و شخص ديگري را بجاي او اشتباه كند؛ آن هم با اين خصوصيّاتي كه ابن بطوله از اين داستان ذكر كرده است.
از همة اينها گذشته ابن بطوطه سيّاح و جهانگرد بوده است؛ و در اين رحله، سفرنامة خود را ذكر ميكند، و رحلة به معناي سفر است؛ و معلوم است كه جهانگردان كه سفرنامه و رحله مينويسند وقايع هر روز را در همان روز مينويسند، نه بعد از مدّتي كه چيزي از يادشان نرود، و همة خصوصيّات را ثبت كنند. و ابن بطوطه هم مدّتي در دمشق اقامت كرده است، و اگر احياناً اين قضيّه متعلّق به ابن تيميّه نبود؛ مخفي نميماند و در دمشق مشهور ميشد و ابن بطوطه مينوشت. و اين سفر نامه نيز نزد مورّخين داراي اهميّت و اعتبار است؛ و با وجود احوال، اشتباه ابن بَطوطَه، آن هم در امري چنينواضح و هويدا غير قابل توجيه است.
علاوه از همة اين گفتگوها، ما چه داعي داريم او را تا به اين حدّ تقديس كنيم، كه براي توجيه اغلاطِ او به چنين راههاي دور و غير قابل عبوري برويم؛ مردي كه همة علماء اسلام به انحراف فكري او شهادت دادهاند؛ و خود ابن بطوطه در عقل او؛ خَلَلْ و نارسائي ميبيند؛ و به عنوان فَقِيه ذي اللَّوثَة، يعني دانشمند احمق از او نام ميبرد.
اين أغلاط ابن تيميّه و ابن عبدالوهّاب، همه ناشي از جمود به ظاهر و عدم تعقّل در آيات خداست.
فقط يك جمله ياد گرفتهاند كه : از قرآن و سنّت نبويّه نميتوان تجاوز كرد؛ اما قرآن يعني چه و چه قسم بايد آن را بفهميم ؟ قرآن را كه كتاب عمل و برنامة دانش عقلا و حكماء عالم تا انقراض و قيام قيامت است، چگونه تفسير كنيم ؟ أبداً نميفهمند. ميگويند : وَجَاء رَبُّكَ يعني خدا آمد؛ و محييء هم به معناي راه رفتن است؛ پس خدا راه ميرود
الفاظ براي معاني عامّه وضع شدهاند
اگر اينان يك قدم در ادبيّات صحيح، و يا در فلسفة اسلام بر ميداشتند، چنين مزخرفاتي را نميگفتند.
الفاظ براي معاني عامّه وضع شده است؛ محييء به معناي آمدن، يعني نزديك شدن تدريجي است اين حقيقت در انسان دو پا، با حركت دو پاست؛ و در حيوان چهار پا، با چهار پا، و در پرنده، با حركت بالها؛ و در حوادث ارضي و سمائي، به مناسبت خود شما ميگوئيد: باران آمد، برف آمد، باد آمد، زلزله آمد، آيا اينها پا دارند؟ شما ميگوئيد، خورشيد آمد، نور آمد، آيا اينها پا دارند؟ و در امور معنوي ميگوئيد: عقل زيد بجاي خود آمد؛ محبّت او آمد، ادراكش آمد؛ سخاوتش آمد، جبرئيل آمد، و در امور مادّي غير معنوي همچون برق و آب و غيرهما ميگوئيد:برق آمد، آب آمد؛ تب زيد آمد، بدنش گرم شد. آيا اينها پا دارند ؟ پس آمدن هر چيز به تناسب خود اوست؛ و در هيچ لغت آمدن را ملازم با حركت پاها بيان نكردهاند.
پس معناي اين كه رحمت خدا آمد، يعني نزديك شد و حجاب صفتي برداشته شد، و صفت رحمت براي مردم ظهور پيدا كرد.
و خدا آمد، يعني حجاب إنيّتِ مردم برداشته شد. و ذات اقدس او را از نقطة نظر سيطره، و احاطه و استيلا، نزديك مشاهده كردند؛ و جمال و جلال او را بدون پرده و حجاب ادراك كردند؛ اين است معناي حقيقي آمدن. پس الفاظ براي معاني عامّه وضع شدهاند، و خصوصيّات مورد استعمال،دخلي در موضوعٌ له عام آنها ندارد.
و عليهذا ميگوئيم: لفظ مجييء در معناي حقيقي خود استمعال شده است، غاية الامر معناي حقيقي آن عامّ است؛ و در آن خصوصيّات مورد استعمال در نظر گرفته نشده است.
نه آنكه بگوئيم: لفظ مَجييء را در اين موارد، نميتوان در معناي حقيقي خود كه رفتن با پاست استعمال كرد و بايد آن را تأويل كرد، و به معناي مجازي حمل كرد، اين جواب درست نيست.
لفظ عرش در معناي واقعي و حقيقي خود استعمال شده است؛ و آن عامّ است؛ و لازمهاش عرش مادّي نيست، عرش هر چيز متناسب با خود اوست. عرش خدا مُجرّد است، و مانند خود خدا مادّي و صوري نيست.
عرش خدا عالم مشيّت و اراده و اختيار خداست كه با آن بر عوالم حكمفرماست.
خداوند سميع است؛ و ميشنود يعني با علم إحاطي خود مسموعات را ادراك ميكند؛ بصير است و چشم دارد، يعني با علم احاطي خود مُبصَرات را ادراك ميكند؛ خداوند دست دارد يعني قدرت و وسيلة اعمال قدرت دارد؛ دو دست خدا دو صفت جمال و جلال خداست؛ و دو اسم جليل و جميل اوست. اينها معاني مأوّله و مجازيّه نيستند تا كسي بگويد قرينة بر مجاز نداريم؛ و در صورت عدم قرينه بايد لفظ را بر معاني حقيقّه حمل كنيم ؛ و قرينة عقليّه نيز كافي نيست؛ زيرا عقول در اينجا تفاوت دارند.
اين گونه بحثهاي سطحي بالاخره ما را به همان خشك گرائي و تجسّم سوق ميدهد؛ ولي وضع الفاظ براي معاني عامّه همة مشكلات را حلّ ميكند؛ زيرا كه واقعيّت مطلب هم نيز از اين قرار است.
بازگشت به فهرست
گمراهي وهابيّه در فهم حقائق قرآني
تعبّد بر معاني متعارفه و مستعملة آيات قرآن كه در محاورات روزمرّة مردم مورد نظر و استعمال قرار ميگيرند، كتاب الهي را به كلّي از درجة اعتبار ساقط ميكند؛ و اين آيات عالي و رفيع را به محمولات دانيه و خسيسه و پست و معاني مبتذل تبديل ميكند. و اين تعبّد خلاف دستور خود قرآن است كه ما را به كوشش و كاوش و تعقّل و تفكّر دعوت ميكند. دور بودن از عرفان الهي، و مقام ولايت و سير عملي در عوالم محبّت و اتّصال به باطن، و احتراز از علوم عقليّه و برهان فلسفيّه و قواعد حِكَميّه، اين نكبتها را به بار ميآورد.
ابن تيميّه ميخواهد از قرآن و سنّت استفاده كند ليكن راهش را گم كرده است؛ و لذا در بيابان خشك با جكر تفتيده، و دل گداخته حسرت زده جان ميدهد؛ فتوي ميدهد كه: اگر كسي براي زيارت قبر حضرت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به مدينة منورّه سفر كند، نمازش را بايد تمام بخواند [12] چون اين سفر سفرِ معصيت است؛ و زيرات رسول الله بدعت است. آيا اين تفتيدگي جگر و مسكنت روحي نيست ؟ كه كسي بگويد: انسان براي تفريح و تفرّج و هر گونه كاميابي؛ و يا براي تجارت به هر نقطه از نقاط دنيا سفر كند؛ سفرش حلال، و نمازش شكسته است؛ امّا سفر به مدينه براي زيارت قبر رسول الله حرام، و در سفر حرام بايد نماز را تمام بخواند ؟
ميخواهند به قرآن دست يابند؛ و از قرآن تجاوز نكنند؛ آنگاه به عنوان شرك، شمشير آخته بر مسلمانان ميكشند، و به بهانة اينكه شما مشرك هستيد، حجاز و نَجد و مكّه و جدّه و عراق و سوريّه و غيرهما را چنان با خون حمّا ميسازند، و جان اطفال شيرخوار خود را از دم تيغ ميگذرانند، كه روي مغول را حقّاً سپيد ميكنند؛ و آنگاه ميگويند: اين دعوت به توحيد است؛ همة مسلمين جهان را كافر دانستن، توحيد است ؟ خون مسلمين را مباح دانستن توحيد است ؟ اين است طريقة وَهَابيّت كه از محمّد بن عبدالوهّاب بنياد گذار اين مرام پديد آمده است؛ و از ابن تيميّه رئيس و قائد فكري اوّل اين طريقه مأثور است.
هر كس ميخواهد اطلاع كافي بيابد؛ كتبي را كه دربارة وهّابيّه و تاريخ آنان نگاشته شده است، مطالعه كند؛ تا بداند كه: دور بودن از ولايت حضرت صادق و مذهب جعفري، چنين مسكنت به بار ميآورد.
شما كتاب « كشف الارتياب في أتباع محمّد بن عبدالوهّاب» تأليف مرحوم أمين؛ و كتاب « هِيَ هَذِهِ الوَهَّابِية» تأليف شيخ محمّد جواد مُغنيّه را مطاله كنيد، تا از سَخافت اين قوم اطّلاع يابيد.
آري كسي كه ميخواهد از قرآن كريم، بدون مدد أهل بيت استفاده كند، عاقبت از اين گونه آراء و افكار سر در ميآورد. دانة فيروزه و گوهر يكدانة برليان را بايد از گوهر فروش خريد، نه از چغندر فروش.
مطالبي را كه دربارة توحيد ذات، و توحيد صفات، و توحيد افعال، ما چه در اين كتاب و چه در غير آن و يا در خصوصِ همين درس آورديم؛ و از لواداران مكتب تشيّع، و به اهتراز در آورندگان لواي حمد و مقام شفاعت عليّ بن أبيطالب و أولا أمجاد او نقل كرديم؛ و از «توحيد» صدوق و «عيون الاخبار» و «نهج البلاغه» و غيرها ذكر كرديم؛ و آراء عرفان عاليقدر، و حكماي رفيع المنزلة را كه در پيروي از اين مكتب، به چنان نكات دقيق و عميق راه يافتهاند، با عين عبارات آنها تقديم نموديم؛ شما مقايسه كنيد. با اينگونه آراء و افكار طائفة وهابيّه، چه در اصول عقايد از تجسّم خدا، و چه در فروع، از حكم به حرمت زيارت رسول اله، و چه در عمل از غدّاره كِشي و آدم كشي به بيرحمانهترين وجه متصوَّر، به نام خدا و به نام رسول خدا،تا ببينيد: تفاوت از كجاست تا به كجا. آري وَ مَن لَمْ يَجْعَلْ اللَهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُورٍ (آية 40، از سورة 24: نور) «خداون براي هر كس نوري قرار ندهد؛ آن كس نور ندارد».
وهّابيّه ميگويند: مراد از نور در قرآن، همين نور ظاهري است؛ و مراد از ظلمت همين است؛ معاني باطنيّه و تأويل و تفسير، هيچ معنائي ندارد؛ بايد ظاهر قرآن را گرفت و بس، اينست طريق و بس.
و شما ببينيد: اين گونه فكر، چه مفاسد عظيمي چه در ناحية عقيده، و چه در ناحية احكام عمليّه و مسائل فقهيّه، به بار ميآورد ؟!
بازگشت به فهرست
داستان سرتيپ قريب با شيخ وهابی
در اينجا مناسب است داستاني را كه از حضرت استادمان: آية الله فقيد: فقيد العلم و العرفان علاّمة طباطبائي رضوان الله عليه ذكر شده است نقل كنيم، و با بيان آن داستان مطلب را خاتمه دهيم:
شايد قريب به پانزده سال قبل،[13] ايشان نقل كردند كه: چندي پيش، روزي سر تيپ قريب كه به نزد ما آمده بود؛ بالمناسبة قضيّهاي را ذكر كرد، كه بسيار مُعجب و سُرور آور است.
او گفت: در سالي كه من به حجّ بيت الله الحرام مشرّف شدم، از طريق شام، آن هم با كشيت بود تا به جدّه رسيديم؛ كشتي بيش از يك هفته بر روي آب بود؛ و در آنجا رفقا و دوستان من كه غالباً هم طراز و رفيق من بودند؛ براي ياد گرفتن أعمال و مناسك حجّ، وقت فارغ و مكان آرامي را داشتند.
شيخي در كشتي بود كه او هم عازم حجّ بود؛ تنها بود؛ و پيوسته مراقب و ساكت و به حال خود مشغول.
ما روزهاي اوّل ساعتي نزد او ميرفتيم؛ و از مسائل مورد نياز ميپرسيديم؛ و در روزهاي بعد بيشتر، تا جائيكه از او تقاضا كرديم كه: در نزد ما بيايد؛ و با ما هم غذا شود؛ تا ما از وجود او بيشتر بهرهمند گرديم؛ او هم قبول نمود؛ و نزد ما آمد؛ و در حقيقت بر رفقاي همسفري ما يك نفر اضافه شد.
به مدينة منورّه رسيديم؛ و ديگر هر جا ميرفتيم، همه با هم بوديم؛ و شيخ هم با ما بود؛ و از وجود او بسيار بهرهمند و خوشحال بوديم؛ مردي خليق و آرام و متفكّر و صبور و دانشمند بود.
يك روز در معيّت شيخ، همه با هم براي ديدار كتابخانة معروف مدينه رفتيم؛ رئيس و عالم كتابخانه، پيرمردي نابينا بود، كه شيخ و عالم و وهّابي مذهب بود. ما همگي نشستيم؛ و آن عالم سُنّي، با ما از هر جا سخن ميگفت: و چون فهميده بود كه ما ايراني و جعفري مذهب هستيم، از هر طرف در ردّ شيعه، و توبيخ، و توهين، و اهانت و نسبت شرك، و يهوديّت، و مجوسيّت، خودداري نميكرد. از اصول گرفته تا فروع همه را به باد انتقاد گرفته و با عصبانيّت روايت ميخواند، و توجيه ميكرد. و آيات قرآن ميخواند، و معني مينمود، و همة مرا با آنها محكوم نموده و نتيجه ميگرفت، كه ما اصولاً مسلمان نيستيم؛ و نماز نميخوانيم، و روزه نميگيريم، و حجّ ما براي تماشا و جهانگردي است؛ نه براي عبادت، و ما كه در نماز سر بر تربت امام حسين ميگذاريم. اين يك نخو بت پرستي است؛ زيارت اهل قبور، و طواف در دور مشاهد مشرّفه و بوسيدن ضريح و درها، همه و همه مرده پرستي است و شرك است.
بازگشت به فهرست
وهابيّه تنها معاني ظاهري آيات قرآن را ميفهمد
ميگفت: شيعه قرآن را نميداند و نميخواند؛ و معاني را تأويل ميكند؛ اين خراب كردن قرآن است؛ قرآن را بايد روي معناي ظاهر معني كرد؛ و اصولاً نبايد معني كرد؛ و فقط به ظاهر بايد اكتفا نمود.
معناي اللَهُ نُورُ السَّمَواتِ وَ الاْرْضِ (آية 35 از سورة 24: نور) «خداوند نور آسمانها و زمين است» مراد همين نور ظاهري است.
شيعه ميگويد: و در تفسير خود مينويسد: مراد از نور حقيقت است؛ اين تفسير به رأي و حرام است.
شيعه ميگويد مقصود اين است كه: خدا نور دهندة آسمانها و زمين است؛ اين خلاف ظاهر است.
قرآن صريحاً ميگويد: وَ جَاءَ رَبُّكَ «خدا ميآيد»؛ شيعه ميگويد: منظور اين است كه وَ جزاءَ أَمْرُ رَبُّكَ، «امر خدا ميآيد» اين معني غلط است.
بالاخره مدّتي مفصّل، در اين باره بحث كرد؛ و اين شيخ همراه ما هم ساكت بود؛ و چيزي نميگفت.
ما هم همه كسل شديم، و ناراحت كه چرا شيخ ما جواب نميدهد ؟ اين شيخ ما كه تا به حال اين طور نبود؛ به نظر ما مرد دانشمندي بود، چرا اينجا محكوم شد ؟ و حتّي بعضي از ما ميخواستيم بر آن شيخ وهّابي پرخاش كنيم؛ و بگوئيم: اين گفتار شما تهمت است؛ و غلط است. و آية نور و جاء ربّك را اين طور معني كردن، معنايش جسميّت خداست و غلط است، قرآن را بايد از اهلش آموخت، نه از اجنبي، اهل قرآن رسول الله و اهل بيت او است، نه افرادي مانند شما كه اين طور تفسير ميكنند؛ و اين گونه ميفهمند.
ولي اوّلا درست به زبان عرب وارد نبوديم، و ثانياً از شيخ خودمان كه عالمي جليل و بزرگوار بود ملاحظه ميكرديم. كه با وجود او سخن گفتن ما غلط است؛ و تصميم گرفتيم كه چون بيرون آئيم؛ ديگر با شيخ خودمان رفاقت نكنيم.
خلاصه آن شيخ وهّابي، آن قدر اطالة سخن داد تا خسته شد، و دهانش كف كرده بود و شيخ ما هم آرام گوش ميداد و حتّي يك جمله هم چيزي نگفت.
در اين حال كه او سخنانش را به پايان رسانيد؛ شيخ ما رو به او كرد و گفت: لابد اين همه شما خود را عصباني ميكنيد و زحمت ميكشيد و از ساحت قرآن و پيغمبر اسلام دفاع ميكنيد، براي اين جهت است كه در روز قيامت به خدمت پيغمبر مشرّف گرديد ! و او را زيارت كنيد ! و اعمال شما مقبول و مشكور واقع شود ؟!
شيخ وهّابي گفت: آري ! آري !
شيخ ما گفت: ولي من متأسّفم كه: شما روز قيامت، رسول الله را أبدا نخواهيد ديد !
شيخ وهّابي با حال عصبانيّت گفت: به چه جهت ؟ به چه علّت ؟
شيخ ما گفت: براي اين كه شما كور هستيد ! و طبق گفتار قرآني كه خودتان از آن دفاع ميكنيد، بنا بر تفسير و معنائي كه خودتان ميفرمائيد: كسي كه در اين جهان كور باشد، در آن جهان هم كور است و گمراه : وَ مَن كَانَ فِي هَذِهِ أعْمَي فَهُوَ فِي الاخِرَةِ أعْمَي وَ أَضَلُّ سَبِيلاً. (آية 72، از سورة 17: إسراء).
و خودتان ميفرمائيد كه: وَ مَن لَمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُورٍ (آية 40، از سورة 24: نور).
«و كسي كه خداوند براي او اين نور ظاهري را قرار نداده باشد؛ او هيچوقت نور ندارد».
و بنابراين شما كه كوريد ! در آخرت هم كوريد و گمراه ! و نور نداريد ! فلهذا پيغمبر خدا را أبداً نخواهيد ديد !
اين جمله را شيخ ما گفت و ديگر چيزي نگفت.
شيخ وهّابي چنان مضطرب و مشوّش شد؛ و چنان ناراحت و بيتاب شد كه گوئي مانند مرغ سربريدهاي بر خود ميپيچيد، و ديگر چيزي نگفت و سكوت محض اختيار كرد، و هي با خود غرّش ميكرد و بدنش را تكان ميداد.
از اين جملة شيخ خودمان، ما آنقدر مسرور و مبتهج شديم كه در پوست نميگنجيديم، برخاستيم و برگشتيم و در راه دائماً شيخ را ميبوسيديم؛ و بعضي از دوستان ما بياختيار ميخواست شيخ را در حين عبور از خيابان و كوچه در آغوش بگيرد، و بغل كند، و به او گفتيم: تو از شدّت سكوت خود، ما را خسته كردي و گفتيم: مُفحم و محكوم شدهاي ! ولي تنها و تنها فبط با اين يك جملهات، تمام سخنان طويل و عريض او را باطل كردي. جَزاكَ اللهُ عَنِ الاءسْلامِ وَالقُرانِ خَيراً.
اين بود مختصري راجع به مذهب وهّابيّه.
بازگشت به فهرست
انحرافات عقيدتي شيخيّه
و امّا طائفه شيخيّه: آنان نهايت سير انسان را به ذات اقدس حقّ نميدانند؛ و وصول او را به مقام عزّ شامخ حضرت احديّت، و فناء و اندكاك هستي او را در ذات او جلّ و عزّ، صريحاً انكار ميكنند.
فبناءً عليهذا، امكان عرفان الهي و معرفت ذات حقّ را در بارة انسان منكرند ميگويند.
نهايت سير عرفاني و كمالي انسان به سوي وليّ اعظم است؛ كه حجاب اقرب و واسطة فيض است.
ايشان ميگويند: ذات اقدس حقّ از هر اسم و رسمي بَريّ؛ و از هر صفتي مُبَريّ است؛ بنابراين اسماء و صفات حقّ، عين ذات او نيستند، و در مرحلة پائينتر قرار دارند؛ و بالنّتيجه ذات حقّ فاقد هر صفتي و هر اسمي است.
حضرت وليّ اعظم و قطب دائرة امكان: امام زمان، اسم خداست؛ و در رتبة پائينتر از ذات حقّ است؛ و چون سير به سوي ذات كه خارج از هر اسم و رسمي است، و ازلي و ابدي است؛ و ما لا نهايَة لَه ميباشد محال است؛ لذا غايت سير انسان به سوي اسم اعظم حقّ است، كه همان وليّ أعظم است كه فاصلة بين خداوند و بين عالم خلق است.
شيخيّه ميگويند: چون امام زمان فقط ميتواند به وصال خدا نائل آيد، و ما نيز بدون واسطه نميتوانيم به وصال امام زمان نائل آئيم؛ بايد واسطه و ربطي در بين باشد كه ما رابه آن حضرت ربط دهد؛ و آن شيخ است كه آن را رُكن رَابع نامند؛ رُكن اوّل، خداوند؛ و ركن دوّم پيامبر؛ و ركن سوّم امام؛ و ركن چهرام شيخ است؛ پس در غايت و نهايت. سير ما به فناي در شيخ؛ و غايت سير شيخ فناي در امام، و غايت سير امام فناي در حقّ است؛ و اين چهار ركن لازم است.
و فساد اين گونه عقيده واضح است زيرا:
أوّلاً: آنكه اگر صفات و أسماء حقّ را از او جدا بدانيم؛ و ذات را بدون هيچ گونه اسم و رسمي بشناسيم؛ مرجع اين گفتار به آن است كه: ذات حضرت حقّ فاقد حيات و علم و قدرت است؛ و بنابراين يك ذات خشك و مرده و جاهل است، و تَعَالَي اللَهُ عَن ذَلِك.
و ثانياً: آنكه آيات قرآن و روايات جميعاً، ما را به ذات حقّ دعوت ميكند در سير و معرفت؛ و نهايت سير و وصول و عرفان را، عرفان و وصول به ذات حقّ ميدانند، نه وصول و عرفان به وليِّ أعظم.
و ثالثاً: آنكه چرا خود امام و وليّ اعظم، امكان عرفان و وصول به ذات اقدس حقّ را دارد، و ساير افراد بشر ندارند؛ اگر براي او ممكن استبراي همه ممكن، و اگر براي غير او محال است، چگونه براي او ممكن شد ؟
شيخيّه ميگويند: وليّ أعظم نه ممكن است و نه واجب؛ مرتبهاي است بين امكان و وجوب.
پاسخ آنكه: ما مرتبهاي بين امكان و وجوب را تعقّل نميكنيم؛ همة مردم ممكن اند؛ و غايت سير آنها فناء و اندكاك، در ذات وَاجِبُ الوُجُود است.
بازگشت به فهرست
لازمة كلام شيخيّه وجود استقلالي براي امام است
و رابعاً: بنا بر اين گفتار: آنكه وليّ أعظم بايد وجود استقلالي داشته باشد، تا فناي موجودات كه داراي اسم و رسم هستند، در آن تحقّق گيرد؛ نه تَبَعَي و ظِلّي و مِرآتي، وگرنه بايد مقصد، ذات حقّ باشد و در اين فرض لازمهاش شركت و ثنويت و تفويض و تولّد است وَ تَعَالَي اللهُ عَن ذَلِك.
و بالاخره اين طايفه ندانستهاند كه: ولايت در هر موجودي هستن؛ و آن عبارت است از ارتفاع فاصله و حجاب بين آن موجود و ذات حقّ، و اين ولايت در خداوند اصلي است و در همة موجودات تَبَعي و ظِلّي و مِرآئي.
قرآن كريم، همة موجودات را آيه و آئينه ميداند، و روايات نيز به هيچ وجه مقامي براي امامان به عنوان استقلال نميپذيرد، و آن را تفويض و غلط ميداند؛ بلكه هر مقام و هر درجه و كمالي را كه دارند از خداست؛ و با خداست؛ و مال خداست؛ آنان نماينده و ظهور دهنده هستند و بس.
آنان، راه و صراط، و پل هدايت تكويني و تشريعي، براي وصول به مقام عزّ شامخ حضرت حقّاند جَلَّ و عِزَّ.
مقصد و مقصود خداست؛ ذات اقدس او و اسمآئ و صفات او؛ و امامان واسطة فيض و رحمتاند در دو قوس نزول و صعود.
و بنابراين وجود حضرت بقيّة الله أرواحناه فداه، مرآئيّت و آيتيّت دارد، براي وجود حضرت اقدس حقّ تعالي؛ و بنابراين شناخت و معرفت به آن حضرت نيز بايد به عنوان آيتيّت و مرآتيّت شناخت حضرت حقّ تعالي بوده باشد.
و به لسان عليم، وجود آن حضرت نسبت به وجود حضرت حقّ، معناي حرفي است، نسبت به معناي اسمي.
و عليهذا راه و جادّه و طريق سير به سوي خداوند متعال، آن حضرت است، ولي مقصد و مقصود خود خداوند است تبارك و تعالي. و معلوم است كه اگر ما طريق را مقصد بپنداريم، چقدر اشتباه كردهايم.
بايد به سوي خدا رفت، و لقاي خدا، و وصول به خدا، و عرفان به خدا، و فناء و اندكاك در ذات خدا را مقصد و مطلوب قرار داد؛ غاية الامر چون اين مقصد، بدون اين راه طي نميشود، و اين مطلوب، بدون اين طريق به دست نميآيد؛ براي وصول به مقصد و مطلوب، بايد پا در اين طريق نهاد.
چون نميتوانيم خورشيد را بدون آيئنه ببينيم، بايد جمال آن را در آب و يا در آئينه ببينيم.
آئينه و مرآت نسبت به خورشيد، معناي حرفي دارد؛ خودنما نيست، بلكه خورشيد نما است.
نه ميتوانيم از نظر به خورشيد، و انوار، و حرارت، و لَمَعان آن دست بشوئيم، زيرا كه حيات بخش است؛ و نه ميتوانيم در آئينه به نحو استقلال بنگريم، زيرا كه در اين صورت نمايندة خورشيد نيست. خورشيد نما نيست؛ چهرة آن را در خود منعكس نميكند؛ آئينه در اين حال خودنماست؛ شيشه است؛ صيقل است؛ و در حقيقت عنوان آئينه بودن را ندارد.
امّا اگر در آئينه و آب به نحو نمايندگي و مرآئي نظر كرديم، ديگر آن را نميبينيم، بلكه خورشيد را در آن ميبينيم؛ پس بايد حتماً در آئينه بنگريم، تا خورشيد را ببينيم، راهي غير از اين نداريم، و به عبارت عليم: آئينه مَا بِهِ يُنظَرُ است نه مَا فِيِهِ يُنظَرُ
يعني با او مينگرند؛ نه در او مينگردند.
وجود مقدّس حضرت بقيّه الله عجّل الله تعالي فرجه، آئينة تمام نماي حقّ است؛ بايد در آئينه حقّ را ديد، نه خود آن را؛ چون خودي ندارد؛ و نميتوان بدون آئينه، حق را ديد، چون بدون آئينه، حق قابل ديدن نيست.
و بنابراين، حتماً بايد حق را از راه و از طريق و از آئينه و آية آن وَلِيّ اعظم جُست، و به سوي او در تكاپو بود.
در دعاها و مناجاتها، مخاطب خداست، از راه آن حضرت، و از سبيل و صراط آن حضرت؛ و لهذا اگر به خود آن حضرت هم عرض حاجت كنيم، و او را مخاطب قرار دهيم؛ بايد متوجّه باشيم كه، عنوان استقلال به خود نگيرد، و جامة استقلال به خود نپوشد، بلكه عنوان وساطت و مرآئيّت و آيتيّت پيوسته در ذهن و در مدّ نظر باشد، و در حقيقت باز هم خداوند را مخاطب قرار دادهايم، چون آئينه و مرآت، بِما هُوَ مِرآة قابل نظر استقلالي نيست؛ بلكه نظر تَبَعي است؛ و نظر استقلالي به همان صورت منعكس در آن بازگشت ميكند.
اين مسأله از مهمترين مسائل باب عرفان و توحيد است كه: كَثَرات اين عالم،تنافي با وحدت ذات حقّ ندارند، زيرا وحدت اصلي، و كَثَرات تَبَعي و ظِلّي و مرآتي است؛ و مسألة ولايت به خوبي روشن ميشود كه حقيقت ولايت همان حقيقت توحيد است؛ و قدرت و عظمت و علم و احاطة امام، عين قدرت و عظمت و علم و احاطة حقّ است تبارك و تعالي. دوئيّتي در بين نيست؛ و إثنيّتي وجود ندارد.
بلكه خواستن از خدا بدون عنوان و ساطت و مرآئيّت امام معني ندارد؛ و خواستن از امام مستقلاً بدون عنوان وساطت و مرائيّت براي ذات اقدس حقّ نيز معني ندارد.
و در حقيقت خواستن از امام و خواستن از خدا يك چيز است؛ نه تنها يك چيز در لفظ و عبارت، و از لحاظ ادبيّت و بيان؛ بلكه از لحاظ حقيقت و متن واقع؛ چون غير از خدا چيزي نيست.
تَبَارَك اسْمُ رَبَّكَ ذِي الْجَلَـ'لِ وَ الاءكْرَامِ (آية 78، از سورة 55: رحمن).
اين دو طائفه ( وَهّابيّه و شيخيّه» هر دو به خطا رفتهاند، زيرا اگر از ممكنات چه مادّي و چه مجرّد، عنوان مرآئيّت را برداريم؛ و چه به آنها عنوان استقلال بدهيم، هر دو غلط است؛ و صحيح آن است كه نه اين است و نه آن؛ بلكه موجودات داراي اثر حقّ هستند؛ و صاحب صفات حقّ هستند و مَظاهر و مَجالي ذات و أسماء حسني و صفات عُلياي او ميباشند.
مذهب وهابيّه به جبر؛ و مذهب شيخيّه به تفويض گرايش دارد؛ و هر دو غلط است بَلْ امرٌ بين الامرَينِ وَ مَنزلَةٌ بينَ المنزِلَتين ؛ و آن طلوع نور ذات اقدس حقّ است در كثرات مادّيّه و مجرّده.
مذهب وهّابيّه انكار قدرت و علم حقّ را در موجودات ميكند؛ و مذهب شيخيّه انكار قدرت و علم حقّ را در ذات خود حقّ، پس هر كدام از اين دو مذهب به تعطيل گرويدهاند، و اين هر دو غلط است.
بازگشت به فهرست
غايت عشق به حضرت ولي عصر، معرفت به حقيقت آن حضرت است نه تشرّف به حضور مادّي ايشان
وجود حضرت حجّة ابن الحسن ارواحنا فداه ظهور أتمّ حقّ و مَجلاي أكمل ذات حضرت ذوالجلال است؛ مقصد خداصت و آن حضرت رهبر و رهنماست؛ و ما اگر در توسّلاتمان به آن حضرت مستقلاً نظر كنيم، و لقاء و ديدار او را مستقلاً بخواهيم، نه به فيض او وائل ميشويم؛ و نه به لقاء خدا و زيارت حضرت محبوب.
امّا به فيض او نميرسيم؛ چون وجودش استقلالي نيست، و ما به دنبال وجود استقلالي رفتهايم؛ و امّا به لقاء خدا نميرسيم؛ چون به دنبال خدا نرفتهايم؛ و در آن حضرت خدا را نديدهايم.
و لهذا اكثر افرادي كه در عشق حضرت وليّ عصر ميسوزند؛ و اگر هم موفّق به زيارت شوند، باز هم از مقاصد دَنيّه و جزئيّه؛ و حوائج ماديّه و معنويّه تجاوز نميكنند؛ روي اين اصل است كه با آن حضرت را مرآت و آية حقّ نپنداشتهاند؛ و گرنه به مجرّد ديدن بايد خدا را ببينند؛ و از وصال آن حضرت به وصال حقّ نائل آيند؛ نه آنكه باز خود آن حضرت حجابي بين آنان؛ و بين حقّ شود؛ و از او تقاضاي حاجات دنيويّه، و آمرزش گناهان، و اصلاح امور را تمنّي نمايند.
چه بسياري از افراد كه به محضرش مشرّف شدهاند؛ و آن حضرت را هم شناختهاند، ولي از عرض اين گونه حاجات احتراز نكرده؛ و همين چيزها را خواستهاند.
پس در حقيقت نشناختهاند زيرا معرفت به او معرفت به خداست؛ مَن عَرَفَكُم فَقَدْ عَرَفَ اللهَ.
هر كس بخواهد خدمت او برسد، بايد تزكية نفس كند؛ و به تطهير سِرّ و اندرون خود اشتغال ورزد؛ و در اين صورت به لقاي خدا ميرسد؛ كه لازمهاش لقاي آن حضرت است؛ و به لقاي آن حضرت ميرسد كه بالملازمه لقاي خدا را يافته است، گرچه در عالم طبيعت و خارج، مشرّف به شرف حضور بدن عنصري آن حضرت نشده باشد.
پس عمدة كار معرفت به حقيقت آن حضرت است، نه تشرّف به حضور بدن مادّي و طبيعي. از تشرّف به حضور مادّي و طبيعي فقط به همين مقدار بهره ميگيرد؛ ولي از تشرّف به حضور حقيقت و ولايت آن حضرت، سرّش پاك ميشود؛ و به لقاء حضرت محبوب؛ خداوند متعال فائر ميگردد.
لِمِثْلِ هَذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَـ'مِلُونَ. (آية 61، از سورة 37: صافّات).
علاّمة بحرالعلوم قدّس الله نفسه، عمري را در مجاهدة با نفس امّاره و تزكية سرّ و تطهير نفس، براي عرفان الهي و وصول به مقام معرفت و فناء و اندكاك در ذات حضرت حقّ به سر آورد؛ و از رسالة سير و سلوك او مقام او در مراحل و منزال عرفان مشهود است؛ او كه به خدمتش مشرّف ميگفت با اين ديده بود؛ با ديدة حقّ بين؛ نه با ديدة خود بين.
حق بين نظري بايد تا روي تو را بيند چشمي كه بود خود بين كي روي تو را بيند؟
از آن مرحوم حكايت كردهاند كه روزي چون اذن دخول براي تشرّف به حرم مبارك حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را خونده؛ همين كه ميخواست داخل شود ايستاد؛ و خيره به گوشة حرم مطهّر مينگريست؛ و مدّتي به همين منوال بود و با خود اين بيت را زمزمه ميكرد:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن به رُخَت نظاره كردن سخن خدا شنيدن
بعداً از علّت توقّفش پرسيدند، در پاسخ گفت: حضرت مهدي عجّل الله تعالي فرجه در زاوية حرم مطهّر نشسته بودند؛ و مشغول تلاوت قرآن بودند. اين است معناي وصول؛ و اين است حقيقت آيتيّت و مرآتيّت.
و ما بايد در اعتقاداتمان درست بكوشيم؛ و به وجه احسن بر پاية اصالت واقع پايهگذاري كنيم.
وَهَّابيّه و شيخيّه هر دو براساس تفكّر غلط: فتنهها بر پا كردند، و خونها ريخته شد، و مسلمانها كشته شدند. محمّد بن عبدالوهّاب بر اساس نيّات و رويّة ابن تيميّه، كه او نيز مشتاق و والِهِ ابن تُومَرْت مدّعي مهدويّت در شمال آفريقا شده، و قسمتي از اسپانيا و الجزائر و مراكش و تونس را در مدّت دويست سال به تصرّف درآورده بودند، و او را مَهْديٌ المُوحّدين ميخواندند، دعوت خود را شروع كرد، و با محمّد سُعُود همدست و همداستان شد، و شمشير آنها و پيروان آنها از خون ميچكيد. از هر كجا گذشتند خون ريختند، همة مسلمين را كافر دانستند، و هر كس مطيع و منقاد آنان نبود، كافر بود و كشته ميشد. حقّا فتنة وهّابيّه فتنة بزرگ و عجيبي بود كه هنوز عالم اسلام، خسارات آن را جبران نكرده است.
شيح أحمد أحسائي فلسفه نخوانده بود، و به علوم عقليّه آشنائي نداشت، و خواست از حكمت متعاليه و عرفان اسلام مطّلع شود، خود به خود بدون استاد به مطالعه پرداخت؛ و نه عرفان را مسّ كرد و نه حكمت را لمس نمود. و خود براي خود، خود را مجتهد در اين فنّ دانست؛ و پايهگذار عقائدي شد؛ و به بزرگان از حكماء اسلام همچون مولي صدرا شيرازي، و عرفاء اسلام همچون محيي الدّين عربي، و حتّي به بعضي از كساني كه مقام جامعيّت در تفسير و حديث نيز داشتند، همچون ملاّ محسن فيض كاشاني، در كتب خود ناسزا گفت و نسبتهاي ناروا داد.
محيي الدّين عربي را مُميت الّدين، و «فتوحات» وي را حُتوفات گفت و او را كافر و ملحد گفت و عبارات او را مُزخرفات شمرد؛ و فَيض را اهل غَي و ضلال دانست و بجاي ملاّ محسن به او لقب ملاّ مسيي داد، و آنان را مخالف طريقة اهل بيت و اهل عصمت كه أذَهب اللَهُ عَنهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُم تَطْهِيرا پنداشت؛ و خود را اهل كشف و شهود و معاينه و موافق طريقة اهل بيت و عصمت انگاشت، [1] و در اين نسبتهاي غير صحيحه به مطالبي اشاره ميكند كه هر شخص معقول خواند و وارد در علوم الهي ميفهمد كه او مطلب را نفهميده و دريافت نكرده است.
بازگشت به فهرست
كج فكري شيخ احمد أحسائي بنيادگزار طايفه شيخيّه
شيخ احمد احسائي بنيادگزار طائفة شَيخيّه و معلّم و مربّي سيّد كاظم جيلاني رشتي، و او معلّم و مربّي سيّد علي محمّد باب بنيادگزار طائفة بابيّه و بالاخره بهائيّه ميباشد. [2]
و ادّعاي مهدويّت و اُلوهيّت پيروان آنها؛ و ايجاد فتنه و آشوب و بَلواي و ريختن خونها و فساد و منكرات آنان هنوز آثارش باقي است.
شيخ احمد مردي زاهد بود؛ و همين زهدش موجب خلط و اشتباه بر بعضي شد؛ و ندانستند زهد كدام است ؟ و عرفان كدام ؟ و لذا در تعريف و تمجيد او در وهلة اوّل مبالغه كردند؛ و سپس در مقام برگشت و نسخ گفتار سابق و عذرخواهي برآمدند.
صاحب «روضات الجنّات» در ترجمة خود ايشان ميگويد: تَرجُمَانُ الحُكَمَاءِ المُتَألِّهِينَ وَ لِسَانُ العُرَفَاءِ وَالمُتَكِّلِمِينَ. و بعد از تمجيد و تحسين فراواني [3] در ترجمة حافظ رَجَب بُرْسِي در ضمن شروع ميكند به انتقاد و تعييب و تعيير و تقبيح در بارة شيخ تا به حدّي كه ميگويد: وَ لاَ يَدْهَبْ عَلَيْكَ غِبَّ مَا ذَكَرْتُهُ لَكَ أنَّ مَنْزِلَةَ ذَلِكَ الشَّيْخِ المُقَدَّمِ مِن هَذِهِ المُقَلَّدَةِ الغَاوِيَةِ إنَّمَا هِيَ مَنْزِلَةُ العُلُوجِ الثَّلاَثَةِ الَّذينَ ادَّعَوا النَّصْرَانِيَّةَ وَأفْسَدُوهَا بِإظْهَارِهِمُ البِدَعَ الثَّلَثَ مِن بَعْدِ أنْ عُرِجَ بَيْنَهُمْ المَسْيحِ عِيسَي بْنِ مَرْيَمَ عليه السّلام. [4]
«يعني به پيرو آنچه را من براي تو ذكر كردم، هيچگاه از خاطرت دور مدار، كه منزله و مكانت اين شيخ نسبت به پيروان گمراه او، به منزلة علوج سه گانه است، كه ادّعاي نصرانيّت كرده؛ و بواسطة اظهار بدعتهاي سه گانهاي را كه نهادند، دين مسيح را بعد از عروج آن حضرت به آسمان خراب كردند و فاسد نمودند.
و طائفة شيخيّة پُشتِ سَريِّه را، گمراه، و در قبال آنان، مخالفين آنان را كه به بالا سريّه معروفند [5] اهل استقامت ميشمرد؛ و بعد شرح مُشبعي راجع به فتنة بابيّه بيان ميكند. [6]
باري اين دو طائفة مشخّص از اسلام جدا شدند؛ وَهَابيّة و بَهَائِيّه، و همچنانكه ما نميتوانيم بهائيّه را از فِرَق شيعه بدانيم؛ همچنين نميتوانيم وَهَابِيّه را از فرق عامّه بدانيم؛ زيرا كه با عامّه مخالفند؛ و عامّه نيز آنان را از خود جدا و مجزّي ميدانند. هَدم قبور أئمّة طاهرين از روشنترين موارد مخالفت آنها با اسلام است. بسياري از افرادي كه به عنوان حمايت از مكتب اهل بيت عصمت عليهم السّلام با عرفان و حكمت متعاليه مخالفت ميكنند؛ و مكتب اهل بيت را جدا ميدانند؛ از همين قبيل مردم كوتاه نظر و كوتاه فكري هستند كه بر اساس مشرب أخباريّين، به ظواهر أخبار بدون درايت و دقّت كافي در محتوي و مغزاي آنها ميخواهند از علوم آل محمّد سير و سيراب شوند وَ هَيْهَاتَ وَ أنِّي لَهُمْ ذَلِكَ ؟
مگر علوم آل محمّد براي غير عقلاء وارد شده است. كه براي فهم و ادراك آن نياز به مسائل عقلي و معقولي نداشته باشيم ؟ نه چنين نيست. بلكه آنان كه منبع عقل و درايتند، بياناتي دارند كه بدون آشنائي با علوم عقليّه و مقدّمات برهانيّه بهرهبرداري از آنها غير ممكن است؛ و حديثي و روايتي را از روي ظاهر معني كردن، غير از فهم و درايت حقيقت آن است. و اين مساكين چنيني ميپندارند كه با معني كردن عبارت، حديث را فهميدهاند و ميگويند: مگر اصحاب أئمّه فلسفه خوانده بودند ؟
آري افراد متكلّمي همانند هِشامِ بن حَكَم و محَمَد بن نُعْمَان أحوَل: مؤمن الطّاق و غيرهِما به علوم عقليّه آشنائي كامل داشته؛ و به اصطلاحات آن روز به تمام معني الكلمة وارد بودهاند.
بازگشت به فهرست
واقعيّت تشيّع مبني بر درايت است نه مجرّد روايت
مرحوم علاّمة اميني در كتاب شريف «الغدير» گويد: در كتاب زَيْد زَرَّادْ از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه حضرت باقر عليه السّلام به آن حضرت گفتند:
يَا بُنَيَّ اعْرِف مَنَازِلَ شِيعَةِ عَلِيٍّ عَلَي قَدْر روَايَتِهِم وَ مَعْرِفَتِهِمْ،فإنَّ المَعْرِفَةَ هيَ الدِّرَايَةُ للرَّوايَةِ؛ وَ بِالدِّراياتِ للرِّواياتِ يَعْلُو المُؤمِنُ إلَي أقْصَي دَرَجَةِ الاءيمَانِ.
«اي نور ديدة من ! مقدار مراتب و درجات شيعيان عليّ را بر اساس مقدار روايت آنها و مقدار درايت و فهم آنها بشناس ! چون معرفت، مجرّد روايت خواندن نيست؛ بلكه معرفت، فهميدن و ادراك كردنِ روايت است؛ و بواسطة فهميدن و پي به معاني واقعي روايات بردن، مؤمن به بلندترين قلّه از درجات ايمان صعود ميكند».
إنِّي نَظَرْتُ فِي كِتابِ عَليُّ عليه السّلام فَوَجَدتُ فِيهِ: إنَّ زِنَةَ كُلِّ امْرِيُّ وَ قَدْرَهُ مَعْرِفَتَهُ؛ إنَّ اللَهَ يُحَاسِبُ العِبَادَ عَلَي قَدْرِ مَآ آتَاهُمْ مِنَ العُقُولِ.
«من در كتاب أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب نظر كردم؛ و در آن چنين يافتم كه: ميزان و اندازة هر مردي به اندازه معرفت اوست، خداوند، بندگان خود را بر ميزان همان مقدار از عقلهايي كه به آنان داده است محاسبه مينمايد».
و در كتاب «غيبت نعماني» ص 70 در ضمن حديثي از حضرت صادق عليه السّلام آمدها ست كه:
خَبَرٌ تَدريهِ خَيْرٌ مِن عَشَرٍ تَرْوِيهِ؛ إنَّ لِكُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةٍ وَ لِكُلِّ صَوَابٍ نُوراً.
«يك چيزي را كه تو بفهمي و به معناي حقيقي آن برسي و درايت كني، بهتر است از ده چيزي كه روايت كني. بدرستي كه از براي هر مطلب حقّي، حقيقت و واقعيّتي است؛ و از براي هر چيز راست و استواري نوري است».
و دركتاب «كشف الغمّة» شعراني ج 1، ص 40 آمده است كه:
كَانَ عَلِيُّ بنُ أبِيطالبٍ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ يَقُولُ: كُونُوا لِلْعِلْمِ وُعَاةً ! وَ لاَ تَكُونُوا لَهُ رُوَاةً.
«حضرت اميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه أفضل السلام و الصّلوة عادتشان اين بود كه ميفرمودند: شما پيوسته گنجينههاي دانش و در بردارندة علم باشيد؛ و فقط روايت كننده و تحويل دهندة علم را به ديگران نباشيد.»[7]
آنچه تاريخ فلسفه به ياد دارد: تمام حكماء يا قائل به أصالت الوجود شدهاند و يا قائل به أصالت الماهيّة؛ زيرا هر كدام از اين دو مذهب مخالفاني دارد؛ و هر كدام بر نفع خود بر عليه ديگري دلائلي را اقامه ميكنند؛ گرچه امروز بحمدالله والمنّة أصالة الوجود أظهر من الشَّمس است؛ ولي شيخ أحمداحسائي كه خود به مطالعة حكمت پرداخته بود؛ و در اين مسأله دچار اشكال و شبهات قويّ طرفين شد، گفت: چه اشكال دارد كه هم اصالت الوجود صحيح باشد، و هم اصالت الماهيّة؛ يعني در عالم دو اصل وجود و ماهيّت داراي اصالت و واقعيّت باشند؛ و اين كلام در نزد فلاسفه آن قدر سخيف است؛ و بلكه در نزد هر شخص عاقل؛ و بكله هر شخص مجنون؛ و بلكه در نزد هر حيواني علف خوار ـ زيرا كه گوسپند يك دسته علف را يك چيز ميبيند نه دو چيز ـ كه اصلاً قابل ذكر نيست.
آن وقت با اين طرز تفكّر قلم و بيان خود را گسترش داده و شروع ميكنند، به انتقاد از فلسفه و عرفان؛ ميگويند: فلسفه در قرآن علوم اهل بيت نيست؛ و عرفان أمري من درآوردي است و در شريعت نيست.
بايد به اين كوته فكران گفت: آخر نه مگر قرآن كريم دعوت به تعقّل ميكند ؟ و حكمت راه تعقّل را نشان ميدهد، و صواب را از خطا جدا ميكند ! و نه مگر قرآن كريم دعوت به حكمت ميكند ؟ و حكمت شناسائي حقائق اشياء به قدر وسع و اندازة استعداد بشر است ؟ و نه مگر عرفان راه شهود حضرت باري تعالي را با چشم دل و با بصيرت و ادراك اسماء و صفات حُسناي او را معرّفي ميكند ؟ و نه مگر قرآن كريم و روايات اهل بيت سرشار از دعوت به لقاء الله و تزكيه و تهذيب نفس و پيمودن راه اخلاص و خلوص است ؟
پس چطور ما ديني را كه اساس و بنيادش بر تفكّر عقلاني و بر شهود وجداني است از اين دو اصل اصيل، از اين دو ركن متين منعزل كنيم ؟! و هي بگوئيم: ظواهر روايات ما را كافي است ؟
بازگشت به فهرست
فهم كلام امام نياز به عقل و درايت دارد
ميگويند: بايد از مكتب قال الصّادق و قال الباقر پيوسته پيروي كرد. اين كلام صحيح است زيرا از تعبّد و تعصّب به مذهب گذشته، اصولاً از نقطه نظر واقعيّت و واقع بيني، و أصالت و اصالت گرائي، ما در عالم، مكتبي را مانند مكتب جعفري سراغ نداريم؛ ولي عمدة كلام اينجاست كه آيا قال الصادق و قال الباقر را همه كس ميفهمد ؟ و هر عامي ميتواند به كُنه مطلب آنان برسد ؟ نه، چنين نيست.
اخبار آنان همچون قرآن كريم محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ، و مطلق و مقيّد، و مجمل و مبيّن، و عامّ، و خاصّ، و باطن و ظاهر،دارد: چه كسي ميتواند ادّعا كند كه من كتاب خبري را پيوسته در زير بغل دارم و پيوسته مطالعه ميكنم و به مَغزي و محتواي فرمايش آنان پي بردهام ؟ اين سخن به حقيقت گزاف.
همگي ميگويند: قال الصّادق، شيخي ميگويد: اخباري ميگويد: اصولي ميگويد، اسماعيلي ميگويد، پس چرا اين قدر اختلاف در مسلك و آئين پيدا شده است ؟ تنها قال الصّادق گفتن كافي نيست تا زماني معني و محتواي آن را درايت نكنيم، و قوّة عاقله را استخدام ننمائيم، پس چطور ميشود كه ما به كلّي عقل را منعزل بدانيم و بگوئيم: مكتب اهل بيت ما را كافي است ؟ شما را به خدا آيا همين جمله بر اساس يك تفكّر عقلي نيست؛ و از وجود عدمش لازم نميآيد ؟ و آيا خودش خودش را ابطال نميكند ؟
پس چقدر كوتاه است آن طرز تفكّري كه به ظواهر قناعت ورزد؛ و از كنه معاني آن منطقيان كلام و نِحريران بلاغت و شيران بيشة عرفان و معرفت دوري گزيند؛ و بدين اكتفا كند.
همچنانكه همة فرق اسلام ميگويند: كتاب الله، كتاب الله، شيعي، سنّي اشعري، معتزلي، وَهَابي، و غيرهم؛ ولي آيا همه راه حقّ پيمودهاند؟ و همه درست فهميدهاند ؟ آنان با كتاب خدا خواستند اميرمؤمنان را محكوم كنند، و به كلمة حقّي كه يُرادُ بِهَا البَاطِلُ، لاَ حُكْمَ إلاّ لِلَهِ خواستند آن حقيقت حكم و آن تشريع را بر زمين زنند، آيا اين طريق، غلط نيست ؟
با يك روايتي كه بدون سند و يا ضعيفي كه در آن نهي از فلسفه شده است، از اين سوء استفاده كرده و از اين نام بهرهبرداري غلط نمودهاند و آن گاه هر طرز تفكّر و تعقّلي را محكوم ميكنند كه از خواندن فلسفه نهي شده است.
آخر كسي به آنان نميگويد: كدام فلسفه ؟ آيا فلسفة مادّيين و دهريّين و حكماي قبل از اسلام از ايرانيان و مصريان و هنديان و يونانيان ؟ و يا فلسفة اسلام كه يك دنيا درخشش دارد، و يك دنيا عظمت و اُبَّهت و جلال دارد ؟ كتابهاي صدرالمتألّهين شيرازي رضوان الله عليه حقّا موجب فخر عالم تشيّع و بلكه عالم اسلام است؛ تحقيقات و تدقيقات اين راد مرد بزرگ در زواياي آيات و روايات، مشكل گشاي اساسي راه معرفت و پيشرفت است. پس چقدر ناجوانمردي است كه از اسم فلسفه و تشابه لفظي آن با فلسفة اسلام بخواهيم با تردستي جا بزنيم؛ و آن طرز مَنهي را بدين طرز پسنديده و معروف قالب كنيم.
چقدر ناجوانمردي است كه بخواهم: امير مومنان را با لا حُكْمَ إلاّ للّه محكوم كنيم ؟ چقدر ناجوانمردي است كه بخواهيم رسول خدا را با آيات قرآن؛ اياتي كه خودش آورده است، محجوج كنيم؛ و او را معزول سازيم ؟
چقدر ناجوانمردي است كه از تشابه لفظي لفظ تصوّف و صوفيّه سوء استفاده كنيم؛ و بخواهيم به كلّي راه شهود و وجدان و عرفان و لقاء الله را ببنديم؟ چقدر ناجوانمردي است كه مكتب امثال سّد بن طاوس و شهيدبن، و نراقيّين، وسيّد مهدي بحرالعلوم، و ابن فَهْد حلّي، و مجلسي اوّل، و آقا سيّد علي شوشتري، و شيخ انصاري و آخوند ملاّ حسينفقلي همداني، و شاگردان پر فيضش را به امثال حسن بصري و محمّد بن مُنكدر و سفيان ثَوْري و امثالهم از كسانيكه تصوّف را يك راه جدا براي جدائي از ائمّه پنداشتند، قياس كنيم ؟ و از لفظ صوفي كه در بعضي از روايات در ذمّ آنها وارد شده است، جهلاً و يا با تعمّد جهلاني، با تطبيق اين عنوان، همه را زير مِهميز اين كلمه قرار داده؛ و پيوسته آنها را با تازيانه و شلاّق تبعيد و تكفير و تفسيق و سخنان ناشايست و اتّهامات نابخردانه مضروب سازيم ؟
آشنائي با ظواهر قرآن و ظواهر روايات بدون تكميل قوّة عاقله، و سپس خود را مُستنبط و ذي راي پنداشتن، غير از غلط كاريهائي همچون مؤسّسين طائفة وهّابيّه و مؤسّسين طائفة شيخيّه به بار نميآورد، كه موجب خرابي و تباهي شود.
و ما بايد بحمدالله و حسن توفيقه متوجّه باشيم كه: ناخودآگاه از آراء و افكار شيخيّه تبعيّت نكنيم؛ زيرا مخالفت با سير به سوي خدا، و دشمني با عرفان، و نظر كردن به امام زمان به نحو وجود استقلالي، از مختصاّت شيخيه است. و اگر چنين دأب و ديدني داشته باشيم مِن حَيْثُ لاَ نَشْعر آن عقيده را اتّخاذ نمودهايم.
بازگشت به فهرست
لقاء امام زمان عليه السّلام را براي كشف ولايت و لقاء خدا بايد خواست
مجالس و محافل توسّل به حضرت وليّ عصر بسيار خوب است؛ ولي توسّلي كه مطلوب و منظور از آن حقّ باشد؛ وصول به حقّ باشد؛ رفع حجب ظلماني و نوراني باشد؛ كشف حقيقت ولايت و توحيد باشد؛ حصول عرفان إلهي و فناء در ذات اقدس او باشد. اين مطلوب و پسنديده است. و لذا انتظار فرج كه حتّي در زمان خود أئمّه عليهم السّلام از بزرگترين و با فضيلتترين اعمال محسوب ميشده است. همين بوده است.
توسّل به حقيقت ولايت آن حضرت براي كشف حجاب هاي طريق، از افضل اعمال است؛ زيرا توحيد حقّ از افضل اعمال است. و انتظار ظهور خارجي آن حضرت نيز بواسطة مقدّميّت بر ظهور باطني و كشف ولايت آن حضرت همچنين مفيد است؛ و انتظار ظهور خارجي بر اين اصل محبوب و پسنديده است.
و امّا چنانچه فقط دنبال ظهور خارجي باشيم، بدون منظور و محتواي از آن حقيقت؛ در اين صورت آن حضرت را به ثَمَنِ بَخْسي فروختهايم؛ و در نتيجه خود ضرر بسياري ديدهايم؛ زيرا مراد و مقصود، تشرّف به حضور طبيعي نيست؛ و گرنه بسياري از افراد مردم در زمان حضور امامان به حضورشان ميرسيدهاند؛ و با آنها تكلّم و گفتگو داشتهاند؛ ولي از حقيقتشان بيبهره بودهاند. اگر ما در مجالس توسّل، و يا در خلوت به اشتياق لقاي او بوده باشيم؛ و خداوند ما را هم نصيب فرمايد، اگر در دلمان منظور و مقصود، لقاي خدا و حقيقت ولايت نباشد، در اين صورت به همان نحوي به خدمتش مشرّف ميگرديم كه مردم در زمان حضور امامان به خدمتشان مشرّف ميشدهاند؛ و اين غَبني است و ضرري است بزرگ كه با جِدّ و جَهد و با كَدَ و سعي ما به محضرش شرفياب شويم، و مقصدي والاتر و بالاتر از ديدار ظاهري نداشته باشيم ـ كه در حقيقت اين ديدار براي رفع شك و شبهه از وجود آن حضرت و طول عمر است ـ يا آن حضرت را براي حوائج مادّيّه و يا رفع گرفتاريهاي شخصي و يا عمومي استخدام كنيم؛ اين امري است كه بدون زحمت توسّل براي همة افراد زمان حضور امامان عليهم السّلام حاصل بوده است.
ولي آنچه حقّا ذي قيمت است، تشرّف به حقيقت و وصول به واقعيّت آنحضرت است. اشتياق به ديدار و لقاي اوست از جهت آيتيّت حضرت حقّ سبحانه و تعالي؛ اين مهمّ است؛ و اين از افضل اعمال است؛ و چنين انتظار فرجي زنده كنندة دلها و راحت بخش روانهاست رَزَقَنَا اللَهُ وَ ايَاكُمْ إنشَاَاللَهُ بِمُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
دانستن زمان ظهور خارجي براي ما چه قيميتي دارد ؟ و لذا در اخبار از تفحُّص و تجسّس در اين گونه امور نهي شده است.
شما فرض كنيد: ما با علم جَفْر و رَمْل صحيح به دست آورديم كه ظهور آن حضرت در يك سال و دو ماه و سه روز ديگر خواهد بود. در اين صورت چه ميكنيم ؟ وظيفة ما چيست ؟ وظيفة ما تهذيب و تزكيه و آماده كردن نفس امارّه است براي قبول و فداكاري و ايثار.
ما هيمشه مأمور بدين امور هستيم؛ و پيوسته بايد در صدد تهذيب و تزكية نفس و تطهير خاطر برآئيم؛ چه ظهور آن حضرت در فلان وقت، مشخّص باشد و يانباشد؛ وا گر در صدد برآمديم موفّق به لقاي حقيقي او خواهيم شد؛ و اگر در صدد نبويدم، لقاي بدن عنصري و مادّي آن حضرت براي ما اثر بسياري نخواهد داشت؛ و از اين لقاء هم طَرْفي نخواهيم بست.
فلهذا ميبينيم بسياري از افرادي كه اربعينها در مسجد سهله و يا در مسجد كوفه و يا بعضي از اماكن متبرّكة ديگر براي زيارت آن حضرت مقيم بوده، و به زيارت هم نائل شدهاند، چيز مهمّي از آن زيارت عائدشان نشده است.
و آنچه از همه ذكرش لازمتر است، آن است كه: ظهور خارجي و عمومي آن حضرت هنوز واقع نشده است؛ و منوط و مربوط به اسباب و علائمي است كه بايد تحقّق پذيرد، ولي ظهور شخصي و باطني براي افراد ممكن است، و به عبارت ديگر: راه وصول و تشرّف به خدمتش براي همه باز است، غاية الامر نياز به تهذيب اخلاق و تزكيه نفس دارد.
هر كس امروز در صدد لقاي خدا باشد، و در راه مقصود به مجاهده پردازد؛ بدون شك ظهور شخصي و باطني آن حضرت براي او خواهد شد؛ زيرا لقاي حضرت حقّ بدون لقاي آيتي و مرآتي آن حضرت صورت نپذيرد.
بازگشت به فهرست
راه لقای امام زمان عليه السلام باز است
و محصّل كلام آن است كه: امروزه را تشرّف به حقيقت ولايت آن حضرت باز است؛ و مهم هم همين است؛ ولي نياز به مجاهدة با نفس امّاره و تزكية اخلاق و تطهير باطن دارد، و محتاج به سير و سلوك در راه عرفان و توحيد حضرت حقّ است سبحانه و تعالي، خواه ظهور خارجي و عمومي آن حضرت نيز به زودي واقع گردد، يا واقع نگردد.
زيرا خداوند ظالم نيست؛ و منع فيض نميكند؛ و راه وصول را براي افرادي كه مشتاقند نبسته است.
اين دَر پيوسته باز است؛ و دعوت محبّان و مشتاقان و عاشقان را لبيّك ميگويد.
بنابراين بر عاشقان جمال الهي و مشتاقان لقاي حضرت او جلّ و علا، لازم است كه با قدمهاي متين و استوار در راه سلوك عرفان حضرت بكوشند، و با تهذيب و تزكيه، و مراقبة شديد، و اهتمام در وظائف الهيه، و تكاليف سبحانيّه، خود را به سر منزل مقصود نزديك كنند. كه خواهي نخواهي در اين صورت از طلعت مُنير امام زمان و قطب دائرة امكان كه وسيلة فيض و واسطة رحمت رحمانيّه و رحيميّة حق است بهرهمند و كامياب ميگردند؛
و از هر گونه راههاي استفاده براي تكميل نفوس خود متمتّع ميشوند؛ و از جميع قابليّتهاي خدادادي خود براي به فعليّت درآوردن آنها براي وصول به منزل كمال بهره ميگيرند.
وَفَّقَّنَا اللَهُ تَعَالَي وَ ايّاكُم بِمُحَمَّد وَآلِهِ صَلَّي اللَهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَآلِهِ.
در اينجا بايد سه نكته را در نظر داشته باشيم: اوّل آنكه: غيبت آن حضرت از جانب ماست نه از جانب ايشان يعني ما به واسطة گناه و انانيّت و استكبار، خود را از زيارتش محروم داشتهايم نه آنكه ايشان خود را مهجور و مختفي ميدارند، و به عبارت ديگر او از ما غئب است و ما از او غائب نيستيم.
نكتة دوّم آنكه: قدرت و علم و احاطه و سيطرة آن حضرت به امور، متوقّف بر زمان ظهور نيست بطوريكه قبل از ظهور فاقد آن باشند و پس از ظهور واجد شوند، بلكه در هر دو حال هيمنه و سيطره و احاطة تكوينيّه كه لازمة ولايت كليّه است با آن حضرت است؛ ولي قبل از ظهور اين مطلب از انظار مردم و از ادراك عقول و نفوس پنهان است؛ و پس از ظهور آشكار ميشود.
نكتة سومّ آنكه: قدرت عمليّه و گسترش علميّه و احاطة تكوينيّة آن حضرت به امور، منحصر در كارهاي خير و برّ و احساني كه به نظر ما خير است نيست؛ بلكه هيمنه و سيطرة بر تمام امور است از خيرات و شرور؛ و به طور كلّي بر هر عمل و بر هر فعل و بر هر موجودي از موجودات، زيرا كه بر اساس نظام كليّ عالم تكوين، عالم سراسر خيرات است و أبداً شرّي وجود ندارد، شرّ امر عَدَمي است و از خدا نيست و از وليّ خدا هم نيست؛ و الشّر لَيسَ إلَيك.
إذَا سَفَرَتْ فِي يَومِ عِيدٍ تَزَاحَمَتْ عَلَي حُسنِيهَا أبصَارَ كُلِّ قَبِيلَة 1
فَأروَاحُهُمْ تَصْبُو لِمَعْنَي جِمَالِهِا وَ أحْدَ اقُهُم مِن حُسْنِهَا فِي حَدِيقَة 2
وَ عِندِي عِيديِ كُلُ يَومٍ أرَي بِهِ جَمَالَ مُحَيَّاهَا بِعَينٍ قَرِيَرة 3
وَ كُلُّ اللَّيالِي لَيْلَةُ القَدْرِ إن دَنَت كَمَا كُلُّ ايَّامِ اللِّقا يَوْمُ جُمَعةِ 4
وَ سَعْيِي لَهَا حَجُّ بِهِ كُلُّ وِقْفَة عَلَي بَابِهَا قَدْ عَادَلَتْ كُلَّ وَقْفَة 5
وَ أيُّ بِلاَدِ حَلَّتْ بِهَا فَمَا اَرَاهَا، وَ فِي عَيْنِي حَلَتْ، غَيْرَ مَكَّةِ 6
وَ أَيُّ مَكَانٍ ضَمَّهَا حَرَمٌ كَذَا أرَي كُلَّ دَارٍ أوْ طَنَتْ دَارَ هِجْرَة 7
وَ مَا سَكَنَتْهُ فَهُوَ بَيْتٌ مُقَدَّسٌ بِقُرَّةِ عَيْنِي فِيهِ اَحْشَايَ قَرَّت 8
وَ مَسْجِديَ الاقْصَي مَسَحِبُ بُرْدِهَا وَ طِيبي ثَرَي أرْضٍ عَلَيْهَا تَمَشَّيتِ 9
نَهَارِي أصِيلٌ كُلُّهُ إن تَنَسَّمَتْ أوَائِيلُهُ مِنهَا بِرَدِّ تَحِيَّتِي 10
وَلَيْلِيَ فِيهَا كُلُّهُ سَحَرُّا إذَا سَرَي لِيَ مِنهَا فِيهِ عَروفٌ نُسَيْمَةِ 11
وَ إنْ طَرَقَتْ لَيْلا فَشَهْرِيَ كُلُّهُ بِهَا لَيْلَةُ القَدْرِ ابْتِهَاجاً بِزَورَةِ 12
وَ إن قَرُبَت دَارِي فَعَامِيَ كُلُّهُ رَبِيعُ اعْتِدَالٍ فِي رِياضٍ أرِيضَةِ 13
وَ إن رَشِيَتْ عَنِّي فَعُمْرِيَ كُلُّهُ زَمَانُ الصَّبَا طِيباً وَ عَصْرُ الشَّبِيَة 14 [8]
1 ـ چون در روز عيدي پرده از رخ برگيرد، آنقدر زيباست كه براي تماشاي جمالش ديدگان تمام قبيلهها با هم تزاحم كنند.
2 ـ و بنابراين أرواح مردم آن قبائل براي ادراك معناي جمال او به سوي او روا آورده و مشتاقانه بدو بگروند، و ديدگان مردم آن قبائل از تماشاي زيبائيهاي او در باغ و لالهزار و در تنعّم به سر ميبرند.
3 ـ و در نزد من، عيد من آن روزي است كه چهرة زيباي او را با چشم تازه و روشن ببينم.
4 ـ و تمام شبهاي من شب قدر است، اگر او به من نزديك شود، همچنانكه تمام روزهاي من ديدار و ملاقات، روز عيد و جمعة من است.
5 ـ و حركت من به سوي او حجّي است كه براي او كردهام. و هر وقوفي بر در خانهاش، معادل هر وقوفي در مناسك حجّ است.
6 ـ و اگر در شهري از شهرهاي خدا وارد شود، در حالي كه او در چشم من وارد شده است، من آن شهر را غير از مكّه نميبينم.
7 ـ و هر مكاني كه او را در برگيرد حرم است؛ همچنين هر خانهاي كه او در آنجا سكونت گزيده است، خانة هجرت است.
8 ـ و هر جائي كه او در آنجا ساكن شود، آنجا بيت مقدس است؛ و به جهت روشني و تازگي چشم من در آنجا همة باطن و احشاي من تر و تازه ميگردد.
9 ـ و مسجد الاقصاي من محلّكشيده شدن بُرد و رداي اوست بر روي زمين، و عطر و گلاب من خاك آن زميني است كه او از روي آن عبور كرده است.
10 ـ اگر در اوائل روز، او جواب سلام و تحيّت مرا بدهد، تمام روز من همچون عصر با فرح و سرور خواهد بود.
11 ـ و اگر در شبي بر من عبور كند و از بوي نسيم او به مشام من برسد آن شبِ من همهاش همچون سحر وقت زنده و بيداري و نَباهت است.
12 ـ و اگر شبي بر من وارد شود، به واسطة آن ورود، تمام آن ماه من از شدّت ابتهاجِ آن ديدار يك شبه و زيارت او در حكم ليلة القدر من است.
13 ـ واگر به خانة من نزديك شود، تمام دوران سالِ من مانند فصل معتدل بهاري ميشود كه در باغهاي چشم انگيز و با طراوت پيوسته به تنزّه و تتعُم مشغولم.
14 ـ وا گر از من راضي شود، تمام عمر من از نقطة نظر پاكي و پاكيزگي همچون ايّام صباوت و دوران جواني خواهد بود